دانلود رمان حصار تنهایی من از پری بانو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دربارهی دختریست به نام آیناز… نه زیبایی خیرهکنندهای دارد که همه مجذوبش شوند، نه در ناز و نعمت بزرگ شده که اطرافش پر از خواستگار باشد. او دختریست معمولی، درست مثل خیلی از ما… با چهرهای ساده، آرزوهایی سادهتر و دلی که تنها میخواهد دیده شود. اما برخلاف بسیاری از دختران که عزیزِ دل پدرشان هستند، آیناز حتی از این مهر پدری هم بینصیب مانده. در اوج ناباوری، پدری که باید تکیهگاهش میبود، او را نهتنها تنها میگذارد… بلکه برای پرداخت بدهیاش، دخترش را به طلبکارش واگذار میکند. و درست از همین لحظه، مسیر زندگی آیناز از جایی شروع میشود که حتی در کابوسهایش هم تصورش را نمیکرد… آیا میتواند خودش را پیدا کند؟ یا در مسیری تاریک، خودش را گم خواهد کرد؟
آراد برداشت … با صداي بلند گوشخراش موسیقي سرم وبلند کردم مرینا از خواب پرید دو تامون با تعجب به پرهام نگاه میکردیم پرهام وآبتین اینقدر محکم سر شونو عقب وجلو مي بردن وداد میزدن که هر آن امکان داشت سرشون ازجا کنده بشه ..کاملیاي بیچاره هم فقط دستشو گذاشته بود رو گوشاش ..هر کي این دوتا رو ببینه فکر میکنه مستن، فرحناز نچ نچي کرد وگفت:اینارو ببین …عین دیونه ها دارن سرشو تکون میدن پرهام سرشو اورد بیرون داد زد:آراد میکشمت….بچه قرتي خیلي نامردي بزار برسیم ویلا حسابت میرسم بازم که دخترا رو براي خودت برداشتي من که به آیناز زشتو هم راضي ..بودم یه لبخند دراز که کل لثه و دنونش مشخص بشه تحویل آراد داد ..یهو منو مرینا زدیم زیر خنده وفرحناز به یه لبخند ظریؾ اکتفا کرد ..آرادم به اخمش راضي بود تا وقتي رسیدیم به کاراي پرهام خندیدم…
فرحنازجلو یه در بزرگ نگه داشت به آراد گفت:کلیدو بده…آراد کلیدو بهش داد برداشت دستشو اورد پشت جلو من گرفت وگفت…برو درو باز کن کلید برداشتم ودرو باز کرد ماشین وبرد تو …بعد امیرعلي وایساد وگفت:دست گلت درد ..نکنه خانم …با لبخند گفتم:خواهش میکنم ..رفت تو..پرهام اومد نگه داشت ودادزد :ممنون فندوق خانم منم داد دزم: چراداد میزني؟ خو فکر کردم مثل ما کر شدي- خو اشتباه فکر ..برو توببینم- رفت تو ودر وبستم ..صداي اموج دریا رو میشنیدم…باور نمیشه دوباره میتونم دریا رو ببینم همه از ماشین پیاده شده بودن وکش وقوسي به بدنشون میدادن…داشتم میرفتم طرؾ دریا که فرحناز گفت: کجا…؟ میرم ساحل- به ماشین اشاره کرد:اول چمدونا رو ببر تو همه رفتن تو جزامیروفرحنازآراد هم داشت میرفت تو که امیر صداش وبلند کرد :خجالت نمي کشید..
این دختر با این وزنش میتونه چمدوناي شما دوتا برداره ؟حمالتون که نیست..خودتون ببرید آراد برگشت ونگامون کرد فرحناز گفت:این خدمتکار آراد…اوردتش این کارا رو بکنه یه قدم رفت جلو تو چشماي فرحنازنگاه کرد واروم گفت:آیناز تا زماني که اینجاست کسي …حق دستور دادن بهش نداره فرحناز بدون هیچ حرفي چمدون خودش برداشت ورفت آراد هنوز بهمون نگاه میکردامیر …مچ دستمو گرفت ومیکشید وایسادم گفتم: امیر دستمو ول کرد وگفت:امیر چي؟چرا هر چي میگن انجام میدي؟ با لبخند گفتم:چون خدمتکا رآرادم ..باید کاراشو انجام بدم اخه چمدون به اون سنگیني رو تو میتونستي بلند کني؟- چمدون آرادو خودم بستم…دو تا دست لباس بیشتر نیست- ساکت شد ونگام کرد فرحناز اومد گفت: آراد گفته اگه خیلي ناراحت لیلیت هستي خودت برامون چاي بیار وفکر شام هم باش.
امیربااعصبانیت گفت:چهار تا دختر هستین عرضه یه چاي دم کردن هم ندارید؟ با اخم نگام کرد ورفت هنوز دریا رو ندیده بودم فقط صداشو مي شنیدم…به طرؾ صدا رفتم …دیدمش چشمامو بستم ویه نفس عمیق کشیدم بوشو حس کردم امیر پشتم وایساده بود …وگفت:اینم دریاي که میخواستي ودلت براش تنگ شده بود خندیدم گفت:بریم خرید؟ خرید چي؟- مگه نه اقامون دستو رداده فکر شام باشیم- خندیم وگفتم اره…پس اول براشون چاي ببریم نمیخواد…اگه لي لي به لالاشون بزاریم تنبل میشن- ..با هم رفتیم سوار ماشینش شدیم …راه افتادیم گفتم:اینجا چقدر قشنگه اره..باید یه روزي بیرامت کل اینجا رو بهت نشون بدم- …اگه آراد بزاره- مگه دسته خودشه نزاره- الان بهترین فرصت بود بپرسم، نگا ش کردم وگفتم:راستي قضیه بین تو آراد چیه؟ کدوم قضیه؟- همیني که هر چي تو بگي نه نمیگه…