دانلود کتاب آواز قو از سنای با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
این رمان داستان پسر جوانی را روایت میکند که در میانه آشوبهای روحی و سردرگمیهای درونی، از شهر بوستون راهی مسکو میشود. او با دریافت بورس تحصیلی از یکی از معتبرترین دانشگاههای این شهر، زندگی تازهای را آغاز میکند؛ شروعی پر از ماجرا، کشف و تغییر. مسیر پر فراز و نشیبی که پیش رویش قرار میگیرد، نه تنها نگاهش به دنیا را دگرگون میسازد، بلکه او را به انسانی متفاوت بدل میکند. قول میدهم اگر یک بار این داستان را بخوانید، بارها و بارها به سراغش برمیگردید.
دوباره برگشت آشپزخونه منم کمی از آب میوه خوردم نمیدونم توش چی ریخته بود یه مزه دیگه ایم داشت شبیه شاید زعفران ولی عطرش فرق داشت.به هرحال خیلی خوب بود…نمیدونم چند ساعت پای سیستم بودم و گردنم و پشتم خشک شده بود همونطور در تماس تلفنی با بچه ها…همزمان تو گروه واتساپنونم داشتیم پی دی افارو و تقسیم بندیا رو چک میکردیم ماریون هم باید ویرایش هارو انجام میداد.. چشمام رو باید کمی از لب تاپ فاصله میدادم و هنوز ۶صحفه مونده بود تایپ کنیم و پاورشو بسازیم. منتظر داده های الکسم بودیم و ترجمه پیتر.. کمی تکیه دادم و سرمو پشت گذاشتم که سایه ای رو صورتم حس کردم چشمامو باز کردم. هایا:اینو بزار دور گردنت.حرارت داره اون حالت خستگی و گرفتگیشو برمیداره این بالش گردنیاس.من زیاد استفاده میکنم ممنونم..متاسفم که بیدار موندی نور رو میتونی خاموش کنی.
منم نور لبتابمو کم میکنم هایا:من به این زودی نمیخوابم ..زیاد مونده تموم بشی؟چشمات قرمز شده کمی براش توضیح دادم.. هایا:میتونم بهت کمک کنم؟ نه..سر در نمیاری یکم پیچیدس دست خط منم خوب نیست..شام خوردی؟ هایا:نه..گرسنم نیست هر وقت تموم ش ی باهم میخوریم عجب دیوونه ای بودا…یعنی بخاطر من نمیخواست شام بخوره.. دوباره سرگرم شدم…بینش یه بار سیستم پیتر رستارت کرد و دیتاهاش پرید و از اول درست کردیم..تا کلشو تموم کردیم از یک و نیمم گذشته بود. بلاخره یه دوره دیگه باز بینی کردیم و اونقدر بی حال بودم که فقط دکمه پاورو زدمو و لب تابمو بستم…رو میز جلومو و کنارم پر برگه و کاغذ و کتاب و… اونا هم مرتب شدن میخواست…رفتم دستشویی و اومدم مرتب کنمکه دیدم همش در دو ردیف چیده شده رو میز و سیم لب تابمم جمع شده رو میزم یه ظرف شیرینی و دوتا قهوس.
موندم چی بگم… هایا با یه ظرف میوه اومد و رو راحتی نشست:بلاخره تموم کردی.بیا یکم میوه بخور.. آروم جلو رفتم:داری منو خجالت زده میکنی..تا اسن ساعت که بیدار موندی وسایلمم جمع کردی حالا هم اینطور..واقعا نمیدونم چی بگم هایا ممنونم ازت یکی از قهوه هارو جلوم گذاشت با یه بشقاب و کمی گیلاس و زردآلو بشقاب میوه خودشم رو پاش گذاشت و تکیه داد قهوه رو که خوردم کافئینش سر درد خفیفمو تسکین داد..سکوت تو اون خونه رو دوست داشتم هایا نور هارو کم کرده بود و آشپزخونه اینجارو روشن کرده بود..از بین کتابام دوتا رو جدا کردم تازه درس خوندنم مونده بود برای کویز تستیمون.اونم ساکت بود..عحیب ساکت راست میگفت گرسنم شده بود و غذایی که درست کرد به دادم رسیده بود. من درس میخوندم و اون رو مبل جلوی تلوزیون خوابش برده بود ظاهرا…اون همه به من رسید…
تلوزیونو خاموشکردم و چون نمیدونستم پتو کجاست کت خودمو انداختم روش..و کاملا خواب بود برگشتم سر درسم…چشمام دیگه سو نداشت.. کتابو بستمو و خیلی سعی کردم بی سر و صدا وسایلمو جمع کردم ولی ساعتو نگاه کردم ساعت سه شب بود….حتی بیشتر الآن اصلا نگهبان خوابگاه راهم نمیداد…عبور مرورا قانون داشت به هرحال. و دوست نداشتم بیشتر از این مزاحمش بشم بشقاب و لیوان و فنجونی که برای من آورده بود رو بردم و رو میز آشپزخونه گذاشتم یکم آب خوردم و برگشتم رو همون کاناپه دراز کشیدم…اونقدر خسته بودم که فقط الآرم گذاشتم کنار سرمو بیهوش شدم با اولین زنگ آلارمم از خواب بیدار شدم و صدای گوشیمو خفه کردم..چشمامو مالش دادم و بلند شدم..پتو رو من چیکار میکرد…کمی نشستم و رفتم دستشویی و لباسامو مرتب کردم جلوی آیینه کاری رو ستون وسایلامو برداشتم که برم.