دانلود کتاب بر فراز ابرها از مهسا باقری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر سالار انتظام، خلبان پروازهای مسافری و تنها وارث خاندان انتظام، عشق را در زادگاهش پیدا میکند! میان آوارهای زندگی خانواده اش در زلزله کرمانشاه! عشقی که در شب ازدواجشان می فهمد ممنوعه است…
آرام: -حالت خوب نیست آرام؟ حال خوب؟ حتما شوخی اش گرفته بود. در این لحظه افتضاح تر از چیزی بودم که فکرش را می کرد. -بابا این داره قبض روح میشه. این سواله می پرسی؟ نگاهش کن! با این حرف خودش زیر خنده زد و نگاه چند زن و مردی که اطرافمان بودند را به سمتمان کشاند. به زور لبخندی روی لب نشاندم ولی رنگ و روی پریده ام گویای همه چیز بود. زن میانسالی با لبخند پرسید -عزیزم بار اولته؟ تا خواستم انکار کنم، نهال با شیطنت جواب داد: می ترسه بار
آخرشم بشه! کاش خفه می شد. چپ چپ نگاهش کردم که چشمش را به اطراف انداخت و خودش را زد به آن راه. پونه کنار گوشم زمزمه کرد. -تو که همین الان قرص خوردی. مطمئن باش چیزی نمیشه. سری تکان دادم: نه خوبم. زود باهاش کنار میام! چشمم به صندلی رو به رویی افتاد. پسر جوان و خوش چهره ای رویش نشسته و هنذفری داخل گوش داشت. گوشه لبش کج شده بود و به من نگاه می کرد. او هم همانند اطرافیان متوجه ماجرا شده بود. تا خواستم در جواب
نگاهش اخم کنم اتوبوس متوقف شد و راننده اعلام کرد که باید پیاده شویم. زودتر از پونه و نهال از جا پریدم و این حرکت باز هم توجه اطرافیان را به همراه داشت. نگاه ها و لبخندها رد و بدل شد. پونه ابرو بالا فرستاد و نهال کنار گوشم پچ پچ کرد: -آ قربونش آروم باش. آبرومون رو نبر. قول میدم زود تموم شه دردت نیاد. مستاصل نالیدم: نهال دو دقیقه خفه شو میدونی که من زود با همه چیز کنار میام و شرایط جدید رو می پذیرم! جای نگرانی نیست! این ادعا بیست ثانیه بیشتر دوام نداشت…