دانلود کتاب از هوس تا قفس از زهرا علیرضایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نازنین، دختری دلشکسته اما قوی، در آستانهی فارغالتحصیلی از دانشکدهی حقوق قرار دارد. برای اثبات شایستگیاش به استاد سختگیرش، قبول میکند وکالت تسخیری یک پروندهی جنجالی را بهعهده بگیرد؛ پروندهی علی آقا، مردی متهم به قتل نامزدش. در نگاه اول، همهچیز علیه علیست؛ شواهد روشن، انگیزهی قابل قبول، و از همه بدتر، اعتراف خودش. اما نازنین که حس میکند چیزی در این معما درست نیست، وارد عمق پرونده میشود. با دقت و سماجتی که از او انتظار نمیرفت، کمکم حفرههایی در دل شواهد پیدا میکند؛ نکاتی که میتوانند حقیقت را عوض کنند. با این حال، علی آقا حاضر نیست همکاری کند و با سکوت سردش، همه چیز را پیچیدهتر میکند. و وقتی عشق قدیمی نازنین دوباره وارد زندگیاش میشود، میان گذشته و حال، میان احساس و منطق، باید تصمیمی بگیرد که نهتنها آینده شغلیاش، بلکه زندگی یک انسان به آن وابسته است…
حسرت، من جامانده در کودکی ها، برای اولین بار بود، که او را بعد از چندین سال دوری، این چنین نزدیکم، حسش می کردم. چه حس نابی بود. لعنتی بوی عطرش، دل و دینم را برد. منی که با بوییدن عطر شاهرخ نزدیک بود، بالا بیاورم، با بوییدن، آن رایحه ی خاص، مردم و زنده شدم. خدا چرا من را نمی کشت؟ چقدر باید حسرت را روی هم انباشته می کردم؟ آه چشمانش! وای که اگر چند ثانیه بیشتر میخ نگاهش می شدم، به یقین، آبرو برای خودم و او نمی گذاشتم و کار دست هر جفتمان می دادم… لحظه ی دیدار، سوای کل زندگی ام بود. جدا شده از گذشته و حال و آینده ام، با رایحه ای بهشتی…عطسه ای کردم و با حالی غریب، کلید به در انداختم و وارد حیاط شدم. چشمانم سیاهی می رفت. این اعتیاد خانه خراب کن کریم، هرچقدر بد بود، لااقل آن روز برایم سبب خیرشد. پوزخندی به این احوالات ضد و نقیضم زدم و از پله ها بالا رفتم.
بالا رفتن همان و چشم در چشم شدن با نازنینی که درست پشت پنجره خیره ام شده بود همان! یخ کردم. ای وای که بدتر از این نمی شد! چشم بستم و نفسم رفت. این بدترین اتفاق بود. اصلا ناف من مادر مرده را با بداقبالی و بدشانسی بریده بودند. بند کیف که از شانه سر خورد و روی بازویم افتاد را ازشدت استرس بین مشتم گرفتم و کفش هایم را در آستانه ی در از پا در آوردم و در اتاق را باز کردم. روی دیدنش را نداشتم. حس خائنی را داشتم که در امانت سپرده شده به دستش، خیانت کرده است…سر به زیر انداختم و آرام سلام کردم. شراره ی جسور فقط در مقابل نازنین، بیش از حد آرام می شد! فقط نازنین پتانسیل این را داشت که همیشه گستاخانه در چشمانم زل بزند و از من ایراد بگیرد…فقط او حق چنین کاری را داشت. با صدایش، سرم کم کم بالا رفت. آب دهانم را قورت دادم.
_سلام شراره خانوم! چه عجب؟ به او نگاه کردم و لب گزیدم. کریم گوشه ای کز کرده بود و به خودش می پیچید. ای کاش می مرد! او، من، هر دو باعث ننگ بودیم. زیر لب گفتم: _ببخشید… سرم را آنقدر پایین انداختم که چانه ام، به قفسه ی سینه ام خورد. جلو آمد، دست زیر چانه ام گذاشت و رنجیده گفت: _چرا عذرخواهی می کنی؟ من چیزی گفتم الان؟ حرفی زدم شراره؟ روی نگاه کردن به چشمان مهربانش را نداشتم. از او فاصله گرفتم. مانتو را از تنم بیرون کشیدم و آن زهرماری را در مشت گرفتم و به سمت کریم رفتم. نازنین تنها نظاره گر بود. دستی به شانه اش زدم و بیدارش کردم. _پاشو! پاشو برو بیرون هر کوفتی می خوای بکش! چشمان خمارش را درشت کرد و به دست باز شده ام که جلویش گرفته بودم، خیره ماند. بسته را از دستم قاپید و از جا به یک باره بلند شد. مانده بودم، یک لحظه آن همه انرژی را از کجا آورد.
بسته را در جیبش گذاشت. کت کهنه اش را پوشید و بی توجه به نازنین و من، خمیده از در بیرون زد. روی زمین نشستم و دستم را به سرم زدم. نپرسیده بود، کریم کیست و این جا چه می خواهد…از بزرگ واری اش بود. دماغم را بالا کشیدم و گفتم: _اینی که دیدی…کریمه! همون کریم دودی…بابام! هیچ صدایی نیامد. نیم نگاهی کردم که دیدم، همان طور مبهوت نگاهم می کند. پوزخندی زدم. _هه…حق داری چشات چارتا بشه! خودمم هنوز باور نکردم! ولی خب می بینی که واقعیه…بیخ ریشم! اشاره ای به زمین کردم و گفتم: _بشین چرا سرپا وایسادی؟ لنگان لنگان آمد و کنارم نشست. عطر ملیح و شیرینش، باعث شد، دل و روده ام جا به جا شود. جلوی خودم را گرفتم و با چند نفس عمیق، خودم را به آن راه زدم. صدایش باعث شد، سر به سمتش بچرخانم. _ازکی اومده؟ چجوری؟ سری تکان دادم و مغموم نالیدم.