دانلود کتاب به طعم تمشک از رعنا و بنفشه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تارا یه نوجون ۲۰ ساله ست. سال آخر فوق دیپلم گرافیک. یه دختر لکنتی و خجالتی ست. سه ساله پدرش رو از دست داده و عمو بزرگش اونا رو حمایت کرده. پسرعموی تارا کیارش مردی ۴۰ساله با بچه ای سه ساله به ایران میاد و عموی تارا خواستار ازدواج این دوتاست. کیارش به علت ناتوانی هایی از زنش جدا شده و با دیدن تارا….
رسیدم خونه عمو اینا منتظرم بودن. سریع لباسم رو عوض کردم، یه شال سورمه ای با مانتو جین و شلوار جین پوشیدم بافت موهامو انداختم رو شونه ام رفتم پیششون. زن عمو گفت: -همیشه مثل ماه میمونی اما یکم آرایشم بکن دخترم بلاخره دیدار اوله. خجالت کشیدم و عمو گفت: -ئه این حرفا چیه زشته خانم. دخترم عالیه بریم. بلند شدن و منم با خجالت همراهشون رفتم مامان کلی نصیحت کرد، نفس عمیق یادم نره تا فرودگاه تمرین تنفس کردم انقدر ترافیک خوردیم که دیر رسیدیم. کیارش دوبار زنگ زد به باباش که کجایید، به نظر بی حوصله و کلافه می اومد چون به فاصله ده دقیقه دوبار زنگ زد. بلاخره رسیدیم. ماشین رو پارک کردیم. زن عمو نشست تو ماشین منو عمو رفتیم داخل عمو زنگ زد به کیارش. من چشم چرخوندم و یه نفر رو دیدم که داره به زور بچه اش رو از کف فرودگاه بلند میکنه دختر بچه لج کرده بود و بلند نمیشد.
مرد یهو برگشت سمت ما و جا خوردم، کیارش بود. عمو پا تند کرد سمتش منم رفتم همراهش کیارش بچه رو ول کرد و گفت: -بلاخره اومدین. نفس گرفتم تا لکنت نداشته باشم و گفتم: سلام. دقیق نگاهم کرد و گفت: -سلام. میتونی سوفیا رو آروم کنی؟ یکم فارسی بلده. سر تکون دادم زانو زدم کنار سوفیا که کامل کف زمین دراز کشیده بود تا منو دید دست و پا زد و جیغ زد. عمو و کیارش از ما دور شدن من رو به سوفیا گفتم: ممممن یییه عععروسک خرررررس بززززرگ دااااارم دوسسسست داری ببببرررتت بهههههت نشووووون بدددددم؟ دست و پا زدنش رو قطع کرد نگاهم کرد انگار لکنت من براش عجیب بود… سکوت شد قلبم داشت میومد تو دهنم از مامان ممنون بودم که جای منم سوال های تو ذهنمو میپرسید اما ازش هم بودم اون خودش ردش کسی بود که باعث میشد دیگران لکنت منو به عنوان عیب ببینن.
وقتی جلو جمع به لکنتم گیر میداد… بلاخره کیارش سکوت رو ـ -من ۳۸ سالمه یه بچه ۳ ساله . زنم طلاق گرفته اما پیگیر منه همچنان! گلوش رو صاف کرد و گفت اخلاق های خاص خودمو دارم… نفس عمیقی کشید و گفت باید کرسی استادی آلمانم رو حفظ کنم پس فعلا مجبورم شیش ماه ایران باشم شش ماه آلمان سکوت کرد مامان هم حرفی نزد کیارش گفت اگه یه طرفه ببينين من دكترم و وضع مالیم بد نیست اما كلى ببینیم منم ایراداتی شاید از نگاه بقیه داشته باشم چیزی گفت یا نه اما کیارش بلاخره نیدم مامان گرفت اما میدونم تو رابطه من و تارا … کسی که بیشتر برد کرده … منم! حرف کیارش نمیدونم واقعی بود از ته دلش یا نه اما حس خوبی شنیدنش به من داد کیارش مکث کرد مامان گفت – پسرم من دنبال شنیدن حرف هایقشنگ نیستم من دنبال عاقبت به خیری دخترمم چون هم مظلومه هم بی زبون نمیخوام.
بخاطر این اخلاقش حقش ضایع شه . مادرت یا دلارا حرفی بهش بزنن که حقیقت نیست … برا همین خودم همه رو برات تعریف کردم که آگاه باشی. – ميفهمم منم عین حقیقتو گفتم و رفتار میکنم. مامان زیر لب چیزی گفت واضح نبود کیارش گفت خونه چند روز دیگه کابینت هم میتونید وسایل رو بخرید مستقیم بیارید هرچند که لازم نیست زحمت هیچ چیزی رو بکشید مامان سریع گفت شما -مرسی پسرم من به دخترای دیگه هم در حد توانم جهاز دادم به تارا هم شما اگر قبول داشته باشید در حد توانم جهاز میدم کیارش تشکر کرد و گفت اگر بخوایم عقد و عروسی یکجا بگیریم شما موافقید؟ مامان سریع گفت عقد رو دارید زود میگیرید که شما برید آلمان . فرصت بگیرید دیگه. مامان گفت من که نه . ببینین تارا کاری سریع از پایین در بلند شدم رفتم نشستم رو تخت كيارش تقه ای به در زد اومد تو و در رو بست نگران گفتم چی شد ؟