همینکه از بین تمام روزای گذشته این لحظه رو واسه حرف زدن انتخاب کردی.. به اندازه کافی باعث عصبانیت و کلافگیم می شه.. پس با دست دست کردن بدترش نکن. منم هیچ قولی بابت واکنشم نمی دم.. پس حرفت و بزن که زودتر بریم به کارمون برسیم! – چرا اینجوری رفتار می کنی؟ – تو می خوای یه چیزی بگی که احتمال می دی بعدش من رغبت نکنم سر سفره عقد بله بگم.. بعد گذاشتی گذاشتی الآن داری درباره اش حرف می زنی؟ تو بودی چه جوری رفتار می کردی؟ – من فقط دارم همه احتمالات و در نظر می گیرم.. همین! پوفی کشیدم و چشمام و یه بار بستم و باز کردم.. – خیله خب بگو! فقط زودتر! نگاهش و ازم گرفت و با اخمای درهم لب زد: – یادته اون شب.. تو خونه ات بهت گفتم که.. در ازای همه کوتاه اومدنام واسه برگزاری این مراسم و موندن تو خونه ات.. ازت یه چیزی می خوام که باید قبولش کنی؟ – آره یادمه..
اینم یادمه که گفتم درست نیست این شکلی گروکشی کنی واسه رسیدن به هدف خودت. گفتم شاید موضوعاتی که تو سرش کوتاه اومدی.. یک درصدِ موضوعی که انتظار داری من سرش کوتاه بیامم نباشه. با هر نداره ای که به زبون می آوردم ضربه ام روی فرمون محکم تر می شد و ماهیسا بیشتر از شدت ترس توی صندلی فرو می رفت. ولی خیلی تو همون وضعیت نموند و سریع خودش و پیدا کرد و توپید: – با من درست حرف بزن. – درست حرف نمی زنم چون زبون آدمیزاد حالیت نمی شه.. چون باید از یه راه دیگه تو سرت حرف فرو کرد. چون داری عین یه آدم احمق رفتار می کنی که هیچی از زندگی مشترک که اسمش روشه نمی دونه. – تو چی از زندگی مشترک می دونی؟ یعنی می خوای بگی هیچ مشکل شخصی نداری و هرچی بوده تا الآن به من گفتی؟ اینکه از گذشته ات خلاصه وار حرف زدی.
و بعد تاکید کردی دیگه یه کلمه هم درباره اش حرف نزنم اوج صداقتت و می رسونه؟ یه کم ساکت موندم و بعد درحالیکه خیلی سعی داشتم آروم تر باشم ولی خیلی موفق نبودم و توپیدم: – خیله خب.. منم مشکلات خودم و دارم.. ولی حداقلش اینه که فقط به خودم مربوط می شه. انقدری قاطی زندگیم نمی کنمشون که به تو هم ضرر برسه.. ولی این مشکلی که تو شخصی می دونیش به منم مربوطه.. منم این وسط ضرر می کنم.. بفهـــم! یه دستم و پشت صندلیش گذاشتم و به سمتش خم شدم که ابروهاش بالا رفت و به طرز محسوسی خودش و عقب کشید: – یعنی می خوای بگی.. خبر نداری من فقط به خاطر بچه دار شدن.. حاضر شدم که ازدواج کنم؟ نگاه بهت زده اش.. از این نبود که واسه اولین باره داره همچین چیزی و می شنوه.. تعجب کرد از اینکه من بالاخره هدف اصلیم و جلوی خودش به زبون آوردم.
و مثل همیشه بحث و نپیچوندم. سکوتشم نشون می داد که تیرم درست به هدف خورده و ماهیسا.. خیلی وقته که توسط فک و فامیل و دوست و آشنا.. این قضیه به گوشش رسیده.. واسه همین عقب کشیدم و با اعتماد به نفس لب زدم: – چرا.. خبر داشتی! خیلی وقتم هست که خبر داشتی! پس می تونستی همون موقعی که این موضوع رو شنیدی.. نامزدیمون و بهم بزنی و بگی من با این مسئله کنار نمیام.. اون موقع نه تنها حرفت و قبول می کردم.. که به تصمیمت هم احترام می ذاشتم. ولی الآن.. تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوام درباره همچین چیزی یه کلمه حرف بشنوم! روم و برگردوندم و خواستم دوباره ماشین و به حرکت دربیارم که سریع دستش و روی ساعدم گذاشت و با ناراحتی گفت: – یه دیقه وایستا با عصبانیت به ساعت ماشین اشاره کردم و توپیدم: – دیر شده.. نمی بینی؟ – چرا!