با نگاهی به ساعت که یک ظهر و نشون می داد و طبق تحقیقاتم تو این دو روز اخیر فهمیده بودم که این ساعت آژانس خلوت تره.. تصمیمم و گرفتم و بالاخره بعد از کنار زدن تردید از وجودم قدم هام و به سمت اون آژانس مسافرتی چند طبقه ای که نشون می داد افراد زیادی توش مشغول به کارن و بدون شک یکی از معتبرترین آژانس های این شهر محسوب می شد تند کردم.
هربار که تا اینجا می اومدم.. همین شکوه و عظمت باعث می شد تو تصمیمم سست بشم و از همون راهی که اومدم برگردم.. آخه منی که زندگیم و باید می چلوندم تا پول کرایه ماشین اومدن و برگشتنم تا این منطقه از تهران دربیاد و چه به صاحب همچین جایی؟ خدایا.. خودت گفتی برو ها.. حواست هست دیگه! استخاره کردم یادته؟ پس حالا که دستورش و دادی..
هوامم داشته باش. من.. من امیدم فقط به خودته! به جلوی درش که رسیدم و از دو سه تا پله بالا رفتم.. آب دهنم و قورت دادم و کف دستای خیس از عرقم و مالیدم به پایین مانتوی تیره ام که خوشبختانه خیسی رو نشون نمی داد.. یه کم خودم و تیپم و تو در شیشه ای ورودی برانداز کردم و بدون اینکه رضایت داشته باشم از لباس هایی که در عین تمیزی از هیچ زاویه ای نمیشد…