دانلود کتاب دشمن جون از فاطمه حمیدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طناز بزرگزاده، دختر جسور و بیپروا، همیشه یکتنه در مقابل تمام قانونهای خانواده سنتی است. دختری که بیتوجه به نگاهها، با پسرعموش میره استخر، نوجوانیاش رو با لباسهای پسرونه و موتورسواری اسپری کرده، و حتی وسط مجلس روضهای آقاجون، دل به پسرهای هیئت میبازه. برای پدربزرگش، تنها یک راه باقی میمونه؛ فرستادن طناز برای ادامه تحصیل به رشت، زیر نظر سید مهدیار میران… پسرخواندهاش. افسر نیروی دریایی، جدی، خشن و مقرراتی. تنها کسی که میتونه مقابل زبان نیشدار و روح سرکش طناز بایسته. اما آقاجون برای این ماموریت یک شرط داره. صیغهای محرمیت بین طناز و مهدیار! از این به بعد، مهدیار مسئول رام کردن طوفان طنازه…
دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله میکنم. دهنم خشک شده و حس میکنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن. مغزم فرمان میده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست. نمیدونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم. آخرش که چی؟ باید این کار رو میکردم . تقه ای به در میزنم و منتظر میشم دعوتم کنه تا وارد اتاق بشم. اما جوابی نمیشنوم، البته عجیب نیست اون همیشه آدم مغرور و خود خواهی بود و حوصله اینکه من دور و برش باشم رو نداشت. – میتونم بیام داخل؟ این صدای منه که از ته چاه میاد؟! با صدای بم و جدی میگه: بیا تو. وارد اتاقش میشم، تاریکی اتاق دلم رو میزنه. روی تخت دراز کشیده و داره یک کتاب میخونه. پردهی قطور روی پنجره بدجور بهم دهن کجی میکنه. اول از همه به سمتش میرم و کنارش میزنم.
نور خورشید به داخل اتاق میتابه و اون چشم هاش رو با نارضایتی که از صورتش مشخصه میبنده. – چی کار میکنی؟ – اتاق تاریک بود. – برای چی اومدی اینجا؟ اگه دنبال مهدیس… نمیذارم حرفش تکمیل بشه، جلو میرم و گوشه ی تختش میشینم. – با خود شما کار داشتم مهدیار. تعجب میکنه، اولین باره اسمش رو بدون پسوند آقا میبرم. بین ما همیشه یک دیوار نا مرئی هست، که اجازه نمیده با هم بدون دشمنی و ناراحتی هم صحبت باشیم. یک نگاه سرسری به صورتش که بین انبوهی از ریش مخفی شده میاندازم، چرا مهدیس تو این مدت ریش هاش رو نزده بود؟! – من… در واقع می خواستم درباره ی موضوعی باهاتون صحبت کنم. نفسم رو به سختی بیرون میدم، دیشب بارها بارها این مکالمه رو تو ذهنم ساخته بودم. اولین بار که نقشه ام رو با هدیه -دوستم رو میگم- در میون گذاشتم.
اون بهم راه و چاه دقیقش رو گفت ولی حال انگار همه ی اون آمادگی دود شده رفته هوا. اصل مگه میشه با اون چشم های مشکی نافذ نگاهت کنه و تو دست و پات رو گم نکنی؟! وقتی سکوت من طولنی میشه، با لحنی کلفه میگه: گفتی میخوای درباره موضوع مهمی حرف بزنی، میشنوم. دست هام رو بهم قلب میکنم، خدایا چجوری به این بزرگترین دشمن تموم زندگیم، کسی که حتی لیق نمیدونستم اسمش رو صدا کنم درخواستم رو میگفتم؟ – من انقدرا بی کار نیستم دختر. خب بگو دیگه چرا دست دست میکنی؟ آخ لعنت بهت طناز که انقدر بی دست و پایی. چشم هایم را میبندم و تمام عزمم را جزم میکنم: من میخواستم از شما خواستگاری کنم. نفسم رو محکم بیرون میدم، بالاخره گفتم، اما جرعت ندارم چشم هام رو باز کنم. وقتی سکوت هر دومون طولنی میشه به خودم جسارت باز کردم چشم هام میدم.
یا ابالفضل این چه قیافه ای؟! چشم های مشکی رنگش غرق در خونه و مثل گاو وحشی نفس میکشه. آب دهنم رو قورت میدم اما تو راه گلوم گیره میکنه. – مهدیار. جوابم رو نمیده، انشالل که از خوشی سکته کرده. – مهدیار آقا. با صدای بلندی که پرده گوشم و تار های صوتیش رو پاره کرد میگه: – همین الن از جلوی چشمم گمشو برو. بهت لطف میکنم و این ماجرا رو به آقاجون و بابات نمیگم سریع برو. احساس میکنم غرورم خورد شده، پسرک احمق چه طور جرعت کرده بود باهام اینطور رفتار کنه؟! از جا بلند میشم و بدون اینکه برگردم عقب و نگاهی بهش بندازم از اتاق میزنم بیرون. دستم رو روی قلبم که مثل تبل میکوبه میذارم و نفس نفس میزنم مثل ماهی بیرون افتاده از حوض لب هام باز و بسته میشه ولی حرف هام بی مفهومه. با سرعت از اتاقش دور میشم و به ساختمون خودمون پناه میبرم.