پیروز برخاست و قبل از اینکه فکر کند همه چیز خیال است متوجه برق چشمان شرر بار بهداد شد و با نفس های خشم الود به استقبال مادر و خواهرانش رفت و اهسته غرید شما اینجا چه کار دارین؟ پیمانه از کنارش رد شد و گفت برو ببینم زن داداشم کیه چشمان پیروز داشت از حدقه در میآمد و با التماس به پوری زل زد اما او دست مادرش را کشیدو تا پیروز به خودش بجنبد سه تایی مقابل حنانه که او هم دست کمی از پیروز نداشت جا خوش کردند. کلافه و مستاصل گفت ای خدا چرا همچی میشه من این دختره رو واسه …. اینا چرا ….”و با تمام خشم و کینه به سمت پیشخوان رفت اما بهداد سریع از در بیرون زد و پیروز بعد از کمی دوندگی و هن و هن توانست گوشه ی ژاکت طوسی بلندش را به چنگ بیاورد. غضبناک فریاد زد مرتیکه ی بی شعور واسه چی خبرشون کردی.
بهداد نفس نفس زنان :گفت اولا من فقط امارتو به مامانم دادم اون خودش زنگ زده به مامانی و خاله پوری …ثانیا این واسه خاطر اون شکری خوری شما که برگشتی به مامانم ،گفتی، بهداد همه کاره است …. پیروز با نفرت گفت خاک تو سرت بچه ننه ی انگل … اگه کاری نکردم رسیدن به هنگامه واسه ت بشه ارزو … مرد نیستم بهداد کمی که دور شد بهداد جراتی یافت و :گفت دایی چه خوش ای ها زن داییم چه خانومه و تا پیروز چرخید پا به فرار گذاشت. پای رفتنش به کافی شاپ نبود. اصلا دیگر حوصله ی حنانه را هم نداشت حوصله ی دختر بازی را هم نداشت اصلا به او نیامده فکرای ۱۸ توی سرش پرورش بدهد. بعد هم برای دلداری دادن به خودش گفت” اصلا وللش شاید دختره ایدزی چیزی داشته باشه “ اما ماشینش را برد کمی پایینتر از کافی شاپ و کشیکش را کشید حنانه اولش ترسید سه تا زن یه هویی به طرفش آمدند.
اما لبخنده ای دوستانه شان کمی هراسش را کم کرد. سلامی کوتاه کرد و به فرحناز خیره شد این زن حس خوبی را به وجودش سرازیر می.کرد توی دلش به پیروز غبطه خورد. چه مادر مهربانی داشت. پوری زحمت معرفی را کشید و گفت منو که میشناسی خواهر سوم پیروزم … ایشونم که حاج خانوم … پیمانه هم خواهر بزرگم البته خواهر اولیمون نیست اسمش پروانه است حنانه بهتزده گفت: منم …. فرحناز رو به پوری :گفت مامان بچه مو اذیت نکن! حنانه فکر کرد نکنه این پیروز عیب و ایرادی داره که اینا انقدر پیگیر کارا و قراراشن . فرحناز با نگاه مهربانش باز شک را از دلش برد و به جایش همان حسرت همیشگی را برایش زنده کرد. حس نداشتن مادر و یک خانواده ی عادی . – مامان جان، پیروزم، گفته تو حاضر نیستی باهاش بمونی … درسته؟ حنانه فک کرد یعنی بالاشهیریا به خاطر دوستی بچه هاشونم احساس مسئولیت دارن؟ ”
با تته پته به چشمان منتظر فرحناز زل زدو گفت خب من … اخه من … راستش من اهل دوستی با پسر نیستم فرحناز سریع گفت ما که از دوستی حرف نمی زنیم! حنانه هر سه شان را از نظر گذراند و :گفت پس فرحناز به سادگی گفت ببین حنانه جان پیروز یه کم عصبی هست اما تو دلش هیچی نیست زیر زبونشو کشیدم ترو هم دوست داره حنانه باز متوجه مقصود فرحناز نشد. – من میخوام ترو برای پیروزم خواستگاری کنم. حنانه جا خورد باز صورت سه تایی شان را از نظر گذراند و شدیم مطمئنم آقا پیروز قصد ازدواج نداره . گفت: نه … ما … اصلا ما تازه با هم اشنا پوری به حرف آمد و گفت عزیزم برادر من ادم جدی ای هستش … الکی حرف نمی زنه ترو برای ازدواج می خواد منتها دلش میخواد خودش کاراشو سروسامون بده به شیوه ی اونم پیش بریم شاید چند سال طول بکشه.