دانلود رمان تقابل از الف. کلانتری و یاسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داوود، با گامهایی سنگین و قلبی لبریز از زخمهای نگفته، در جستوجوی مرهمی برای دردی بینام قدم برمیداشت. روزگاری، مردی آرام و بیآزار بود، اما غصهها از او مردی ساختند خشن، سخت، و درگیر جنگی بیپایان با دنیا. در طوفان فقدان، در میان شعلههای سوزان خاطره، عزیزترینش را از دست داد… و در جنونِ سوگ و انتقام، بیآنکه بخواهد، عزیز دیگری را سوزاند. شعلهای که برای گرفتن انتقام روشن کرده بود، تمام هستیاش را بلعید…
نازنین که کل حال خوبش را از داوود و توجهش داشت، کمی بدجنسی را چاشنی حرفش کرد و تحویلش داد: _ایراد نداره، امام رها هر وقت بخواد طلب می کنه دلی که هواشو کرده باشه. شایدم حکمتی داره و قراره همه خانواده با هم بریم. داوود نگاهی به خنده ی تا پشت لب های نازنین آمده، کرد و ملایم و بی صدا خندید: _نازی بی شرف نشو، لنگه ی سبحانی دختر! نازنین که از این بازی برای عوض شدن حال داوود استفاده کرد و خوشش آمد، لب گزید: _حرف زشت؟ بزرگ خونه حرف بد بزنه طوری نیست؟ داوود چپ چپ نگاهش کرد و با سر به آشپزخانه اشاره زد: _برو تا نیومدم یه لقمه ات نکردم. نازنین که دید کمی برای تغییر حال و روز داوود تا حدودی موفق شده بود، لبخندی زد و سراغ ماهرخ رفت. دلش غنج می رفت برای شیطنت های ساحل، که نازنین در دلش تداعی کرد. دستی پشت گردنش کشید، چه روز پر ماجرایی را از سر گذراندند.
_من اومدم، بریم لباس بردارم؟ داوود سری تکان داد و همراهش شد. پشت در توقف کرد و دست نازنین را در دست گرفت: _اون بابامه، بخوام نخوام باید قبولش کنم. اگه همش واست سخته، سعی کن ندیده بگیری. دو سه سال دیگه حبس داره، امیدوارم تا اون موقع خیلی چیزا عوض شده باشه. نگاهی به دور و برش انداخت: _مثل این خونه. پس اگه حرفی زد یه گوشتو بکن دروازه که نشنوی و اگه شنیدی، انگار نشنیدی. در را باز کرد و یاالله گفت، با این که مطمئن بود سهراب در حال چرت زدن است. با باز شدن در و سرک کشیدن، حدسش به یقین مبدل شد. دستش را روی تیغه ی بینی اش را گذاشت: _سعی کن تو رفتیم، بی سر و صدا وسایلتو جمع و جور کنی؛ خوابه. نازنین هم به تبعیت از داوود، صدایش را پایین آورد: _باشه. داوود دستش را محکم تر فشرد و با خود همراهش کرد.
شرمش میشد حرف پشت زبانش را بگوید اما برای پیش نیامدن اتفاقات پیش بینی نشده، لبش را به گوش نازنین رساند: _اگه وسیله ی قیمتی داری بهتره برشون داری، این جا نمونن. نازنین با بهت به چشم های پر حرف داوود خیره ماند، باورش نمی شد تا این حد این پدر ارباب نفرت فرزندانش باشد که حتی به او اعتماد نداشتند و دست کدی اش را با شرمساری معترف بودند… _چیز خاصی ندارم، فقط یه کارت و پس انداز. _خوبه، بردار که نمونن. تا تو پی وسایلت می گردی منم برم دو دست لباس بیرون و شلوار تو خونه بردارم. نازنین سرری تکان داد و کنار چمدانش زانو زد، کلیدش را برداشرت و آرام قفل باز شد. دو سه دست لباس کافی بود، فقط باید پو شیده و بلند می بود چون هر لحظه ممکن بود سبحان پیش چشمش باشد. شال و روسری تقریبًا هم رنگ لباس هایش هم برداشت، چشمش به جلد دفتر خاطراتش افتاد.
عکس خانوادگی شرران هم میان آن جا خوش کرده بود، آن را هم برداشت و خواست در چمدان را ببندد که با شنیدن صدای سهراب؛ دلش هری پایین ریخت: _از ترس من داری بار و بندیلتو جمع می کنی دختر رها؟ بهت گفتن دستم کده؟ دیگه چیا ازم شنیدی که افتادی به جون وسایلت؟ به دختر اون پدر نمی خوره ترسو و بزدل بودن! اونی که من می شناختم، حساب می کشید اما حساب پس نمی داد به خلق. نازنین چشم بست و پلک هایش را روی هم فشار داد، نمی دانست او دیگر پدرش را از کدا می شناسد! اشک پشت پلک هایش خانه کرد از این که شاید داوود قصه اشان را پیش او بازگو کرده باشد! اما داوود همان شب اول گفته بود حرف بین شان در همین اتاق چال می شود، مردی نبود که حرفش با دروغ جمع شود و به خورد کسی بدهد. برای احترام هم که شده، تکان خفیفی خورد.