دانلود رمان چشمان زغالی از راضیه عباسی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من آیلارم، دختری که به خاطر تهمتی ناروا مجبور شد با برادر عشقش ازدواج کند. چه شب تلخی بود وقتی مرا جلوی چشم سیاوش به حجله بردند، شبی که تمام دنیا روی سرم خراب شد…
آیلار سعی کرد خونسرد باشد بدون اینکه به سیاوش که در ماشین را باز کرد اما سوار نشد ومنتظر جواب آیلار ماند نگاه کند گفت: نه ممنون خودم میرم ترانه خودش هم نمی دانست چرا دوست داشت بیشتر با آیلار معاشرت کند؟ انگار میخواست دختر مورد علاقه ی مرد مورد علاقه اش را بیشتر بشناسد پس اصرار کرد: چرا تعارف می کنی؟ بیا برسونیمت تا آیلار خواست تعارف کند سیاوش که بر خلاف ترانه لحنش هیچ عطوفتی نداشت تقریبا دستور داد: آیلار سوار شو. می رسونیمت آیلار با چشم غره ای که به سیاوش رفت از دید هیچ کدامشان پنهان نماند در عقب را باز کرد وسوار شد. سیاوش هم لبخند کم رنگی زد سر تکان داد وسوار ماشین شد که البته ترانه این حرکت او را هم شکار کرد حرکت که کردنند رو به سیاوش پرسید ماشین نمیاری ؟ سیاوش :نه. از خونه تا اینجا راهی نیست.
من کلا روستا که هستم از ماشین جز در موارد ضروری استفاده نمی کنم ترانه: پس از چی استفاده می کنی؟ سیاوش:بروا ترانه متعجب پرسید:بروا دیگه چیه ؟ سیاوش: اسبم. از نظر من بهترین اسب دنیاست ترانه با شوق گفت: اسب داری چه جالبه ؟ باید حتما ببینمش کمی مکث کرد انگار داشت به چیزی فکر می کرد بعد با همان لحن قبلی ادامه داد: وای آره دانیال اون سری که باهات اومد روستا اسبت دیده گفت یک اسب داری که عاشقشی سیاوش سر تکان داد وگفت: آره حتما بریم ببینش وباهاش آشنا شو ترانه از آینه به اخمهای در هم آیلار نگاه کرد و با شوق افزون تری گفت: و البته اگر جرات کنم سوارش بشم همانطور که توی آینه به آیلار نگاه می کرد پرسید: آیلار جون تو تا حالا سوارش شدی؟ آیلار سعی کرد از اخم هایش بکاهد دوست نداشت پیش چشم مهمان سیاوش آن هم از نوع مونثش بی ادب جلوه کند.
پس لبخنی تصنعی بر لب نشاند وگفت: آره خیلی سوارش شدم. من و بروا از دوستان قدیمی هستیم ترانه در دل حسودی کرد خودش هم نمی دانست چرا با شنیدن کلمه دوستان قدیمی سریع ذهنش به سمت عشق قدیمی پرواز کرد. آ یلار عشق قدیمی وهمیشگی سیاوش مردی که او خیلی دوستش داشت حالا روی صندلی عقب ماشین او نشسته بود وخودش هم نمی دانست چرا نمی تواند از او بدش بیایید. برخلاف تصورش دخترک زیبایی روستای هیچ موج منفی نداشت و در قلبش هیچ حس بدی نسبت به او احساس نمی کرد البته اگر حسودی را حذف می کردیم سیاوش به ترانه ولبخندی که از صورتش حذف شده بود نگاه کرد. متوجه شد فکرش در گیر آیلار شده و البته آیلار هم از سکوت ناگهانی دخترک شهری متعجب شد نزدیک خانه که رسیدند آیلار گفت: خیلی ممنون من دیگه پیاده میشم.
ترانه ِ متعجب سر تکان داد گفت: رسیدیم چه زود آیلار: بله اینجا کوچیکه. تشریف بیارید امروز ناهار کنار ما باشید ترانه دوباره لبخند را روی صورتش نشاند وگفت: نه ممنونم. لطف داری آیلار اصرار کرد: باور کن تعارف نمی کنم اگه تشریف بیاری همگی خوشحال میشیم ترانه: مرسی خوشکلم. اگه قرار شد اینجا بمونیم حتما میام بهت سر میزنم آیلار پیاده شد وگفت: خیلی زحمت کشیدی. دستت درد نکنه. پس من منتظرت هستم ترانه: حتما خداحافظی کردنند و آیلار از ماشین فاصله گرفت سیاوش توقع یک خداحافظی ساده را داشت اما وقتی بی محلی آیلار را آن هم جلو ترانه دید عصبانی شد ترانه خواست حرکت کند که سیاوش دست بلند کرد وگفت: ببخشید یک لحظه صبر کن بلافاصله از ماشین پیاده شد دختر عمویش را صدا کرد: آیلار؟ آیلار ایستاد برگشت سیاوش امان نداد او به سمت ماشین بیایید.