دانلود رمان تب تند پیراهنت از زهرا گوبانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
محیا، با چشمانی خسته اما امیدوار، دست کوچک هستی را محکم در دستانش گرفت و پا به خانهای گذاشت که سایهاش از خاطرهها سنگینتر بود. خانهی محتشمها، با دیوارهایی از سکوت و رازی دیرینه، جایی بود که زندگیاش دوباره ورق میخورد.
در رأس این خاندان، مردی ایستاده بود که نامش لرزه به دلها میانداخت: سید عماد محتشم. مردی که قدرت در نگاهش موج میزد و هیچکس بیاجازهاش نفس نمیکشید. محیا آمده بود تا زندگی را از نو بسازد… اما آیا این خانه اجازه آغاز دوباره را میداد؟
با دیدن سید عماد که با پاهایی آویزان از تخت به پشت خوابیده و مچ دستش را روی چشمش گذاشته بود لب گزیدم. او هیچوقت پیراهن های تنگ نمیپوشید. با اینحال درشتی اندامش همیشه در چشم بود و اینبار بخاطر خم کردن آرنج، بازوی تنومندش کاملا به آستین پیراهن آبی آسمانی اش چسبیده بود و پیچ و تاب عضلاتش بی رحمانه چشم نوازی میکرد. کنار تخت که رسیدم، نگاه دزدیدم و لب زیرینم را محکم تر گاز گرفتم.رسما داشتم چشم چرانی و بی حیایی می کردم. “چشم مامان شبنم روشن محیا خانم!” نجوا کنان صدایش زدم: _آقا سید؟ با شنیدن صدایم به سرعت در جای خود نشست و دستی به صورتش کشید. لب گزیدم. _خواب بودین؟ _شرمنده، خستگی امون نداد دیگه. صدایش بر اثر خوابالودگی پر از خط و خش بود. با لبخند ملایمی لیوان را به طرفش گرفتم.
_این جوشونده رو بخورین..انشالا که دردتونو آروم میکنه و راحت تر میخوابین. همراه با لبخند محوی دست جلو آورد و لیوان را گرفت. _خیلی ممنونم..زحمت شد. _کاری نکردم. لیوان را به لبش نزدیک کرد. دعا کردم که مثل همیشه مزه اش خوب شده باشد. جرعه ای نوشید و سرتکان داد. _خوشمزه ست. خندیدم. _میدونم که خیلی هم خوشمزه نیست ولی خب مهم اینه که اثر بخشه..یعنی امیدوارم که اینطور باشه. خندید…محو، بی جان، خسته. و من پس از مکث کوتاهی ادامه دادم: _خوب بخوابین. _شما هم همینطور. هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای آهسته اش را شنیدم _شبنم و جا گذاشتین. برگشتم. عروسک میان دستانش بود. _دیگه نیازی بهش ندارم. ولوله ای در وجودم به پا شد و سلول به سلول تنم نبض گرفت. دیگر نیازی به شبنم نداشت و این یعنی آرام گرفته بود.
راه رفته را برگشتم. همانطور که شبنم را می گرفتم “خداروشکر” ی زیر لب زمزمه کردم و سپس روانه ی خانه شدم.بی آنکه لحظه ای به عقب برگردم و پشت سرم را نگاه کنم. ترس برم داشته بود.میترسیدم آنچه در وجودم میگذرد در چشمانم جاری شده باشد و او به همه چیز پی ببرد.همه چیزی که خودم هم هنوز نمیدانستم دقیقا چیست و زیادی غریب و نا آشنا بود برایم. زیبایی سحر انگیز رنگ و نقش فرش مقابلم چنان مرا درخود غرق کرده بود که دلم میخواست ساعت ها در همان نقطه بایستم و نگاهش کنم.رنگ های سبز، نارنجی و قهوه ای به رنگ های دیگرش غالب بودند و طرح عجیبش آدمی را مسحور میکرد. شک نداشتم یک فرش اصیل ایرانی با ارزش بالایی بود. -شما هم مثل من مجذوب این فرش شدین؟ با صدای همایون صدر از پشت سرم سر چرخاندم به طرفش. _راستش تابحال فرشی به این زیبایی ندیدم.
واقعا بی نظیره. به نشانه مواقت سری تکان داد و در همان حال جلو آمد و کنارم ایستاد. _این فرش رو پدرم خریدن، سال ها پیش..همون سال برترین فرش جهان شده بود و حسابی خواهان داشت. از شانس خوب پدر، قرعه به نام ایشون افتاد. ابروهایم کمی بالا پرید و ذوق کردم و هیجان زده شدم از برترین شدن یک فرش ایرانی در جهان. با نیمنگاهی به جانبش گفتم: _خیلی دلم میخواد اسم طراحش رو بدونم. باید شخص منحصر به فردی باشن. با لبخند محوی خیره به چشانم زمزمه کرد: _برق چشماتون دیدنیه. آنقدر معذب شدم که دلم میخواست همان لحظه از آنجا فرار کنم. نگاه کلافه ای به طرف پله ها انداختم. آیلین چرا نمی آمد؟ لحظه ی آخر قبل از رفتن از خانه شان درخواست کرد کمی در سالن پایین منتظر بمانم تا انیمیشنی که به تازگی خریده بود را برایم بیاورد.میگفت شک ندارم هستی از آن خوشش می آید.