دانلود رمان جانان از الهه آتش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
جانان، دختری از جنس رؤیاهای ناتمام، در هفدهسالگی در آتش یک تصادف سوخت، نه تنها تنش، که اعتمادش به جهان. صورتش، آن آینهای که روزی خندههای جوانیاش را در آن میدید، حالا تنها تکهای از گذشته بود. او مادر و برادرش را عامل این فاجعه میدانست؛ گویی عشقشان چیزی جز سایهای گذرا نبوده. جسد سوختهای که پزشک قانونی به مادر و برادرش تحویل داد، پایانِ داستان جانان برای آنها شد. آنها گریستند، سوگواری کردند، و به زندگی بازگشتند، غافل از اینکه دختری با چشمانی پر از خشم، در گوشهای از بیمارستان هنوز نفس میکشید. یکی از پزشکان، که نوری از انسانیت در نگاهش موج میزد، جانان را به فرزندی پذیرفت. او جان دوبارهای یافت، با چهرهای نو، و نامی تازه. اما زخمهای جان، فقط روی صورتش نبود؛ قلبش هنوز در آتش بود. هفت سال گذشت. حالا، زنی جوان و زیبا، با چشمانی نافذ و لبخندی مرموز، روبهروی برادر ایستاده. برادری که بیخبر از راز گذشته، دلباختهی نوری در تاریکی میشود. اما جانان… در دلش طوفانیست از نفرت و حسرت؛ او آمده تا حقیقت را به رخ بکشد. شاید برای انتقام. شاید برای رهایی.
سورن عصبی نان درون دستش را روی میز کوبید و از پشت میز بلند شد و با قدم هایی بلند و شتاب دار سمت دستشویی رفت… هنوز هم صدای اوق زدن های جانان می آمد… پشت شانه های جانان را گرفت و آرام مالید و جانان توانست دستان بزرگ و مردانه سورن را بشناسد. با بر طرف شدن حالت تهوعش سر بالا آورد و شلنگ را برداشت و دستشویی را آب کشید… خواست بلند شود که برای لحظه ای چشمانش سیاهی رفت و سرش گیج رفت… نامتعادل با چشمانی که هنوز هم همه جا را سیاه نشان می داد.
به سمت دیوار کج شد که سورن به سرعت دست زیر بغلش انداخت و گرفتش و بالا کشیدش. جانان دوست داشت صدای سورن را بشنود… با اوحرف بزند… نازش را بخرد… دل گرمی اش دهد… اما انگار سورن واقعا روزه سکوت گرفته بود که هیچ کلامی از دهنش خارج نمی شد… زیر بغل جانان را گرفت و او را سمت پذیرایی برد و روی کاناپه خواباند و سمت آشپزخانه رفت. وارد آشپزخانه که شد فاطمه خانم نگاه کرد : – پس جانان کوش ؟ – رو کاناپه دراز کشیده .
و سمت کتری و قوری رفت و یک لیوان چای برایش ریخت و یک قاشق عسل بهش اضافه کرد. – حالش چطوره ؟ – حالت تهوع داره… دارم این و می برم که بخوره… فکر نکنم بتونه صبحونه بخوره. – پس چطوری می خوای ببریش دکتر ؟؟؟… اینجوری که ضعف می کنه. – حواسم بهش هست…. یه ذره که حالش بهتر شد می ریم… بیرونم که رفتیم یه چیزی می گیرم که بخوره. و به سالن برگشت و نگاهی به صورت بی رنگ و رو و لاغر شده جانانی انداخت که پلک هایش را بسته بود…