دانلود رمان به من بگو لیلی از مهسا زهیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون و جاوا نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
عسگرلو هنوز میخندید. بهتر بود که فکر کنه کارن آلترناتیوی داره ولی واسه تفریح به جلسهها ادامه میده. دوباره هر دو مشغول مطالعه ی فصلهای همدیگه شدند. چند دقیقه بعد کارن از جاش بلند شد و به بهانه دادن دفترچه به زن بیرون رفت. صدای ماشین لباس شویی میاومد. زن داشت روی مبلمان رو گردگیری میکرد. وارد اتاق خوابش شد و موبایلش رو روشن کرد. روی عکس گربه ی دفترچه دست کشید و داخل یکی از کشوها قایمش کرد.
عسگرلو نفس راحتی کشید و با خندهای که حالت صورتش رو عوض میکرد، گفت: ترسوندیم! – برگردیم سر کارمون. عسگرلو دفترچه رو سر جاش گذاشت و پشت صندلی برگشت. کارن اتود رو برداشت و سراغ کاغذ رفت. به خیر گذشته بود. تمرکزش رو به کار داد. قرار بود یه مجموعه ی سه جلدی با همکاری هم بنویسند. عسگرلو نورولوژیست بود و تخصص کارن هم جراحی مغز و اعصاب بود. کلید پروژه رو چند ماه پیش زده بود که ظرف یک سال تموم بشه ولی حالا با این همه وقت آزاد کارن، جلد اول تقریباً آماده شده بود. عسگرلو هم که به برده داری دانشجوهاش شهرت داشت و هر قسمتی که وقتی براش نداشت، گردن اونها انداخته بود. رو به کارن گفت: مطمئنی میها خوای ضایعات مغزی رو باز کنی؟ به نظر من فقط رو تومور وقت بذاریم. – خیلی کلی میشه. این سه جلدیه، همه انتظار جزئیات دارند.
عسگرلو به عادت همیشگی یکی از لپ هاش رو باد کرد و بعد گفت: همون مقاله هامون رو دستهبندی میکردیم، ترجمهاش میشد کتاب دیگه! کسی به این چیزها دقت نمیکنه. کارن پوزخندی زد و جواب داد: اگر من میخواستم اینطوری بنویسم که سالی دو تا کتاب میدادم بیرون! الان پنج ساله کم و بیش… دارم رو اینها کار میکنم. لپ تاپ رو سمت عسگرلو چرخوند تا مانیتور رو نشونش بده. این همه وسواس به خرج دادنها نتیجهاش این بود… کارن بیکار بود و امثال عسگرلوها تو شهر خالی هفت تیرکشی میکردند! عسگرلو ابروش رو بالا داد و کارن اضافه کرد: اگه میخوای کنار بشی، همین الان بگو! قبل از این اتفاقات و معلق شدن کارن، با شنیدن پیشنهادش برای شروع کتاب، حتی نمیتونست خوشحالیش رو پنهان کنه. اینکه اسم کارن کنار اسمش میاومد براش افتخاری بود اما حالا اینطوری مردد به کارن نگاه میکرد…
جواب داد: نه. ! . . فقط میترسم فرصت نکنم. – هر وقت دیدی نمیرسی فقط لبتر کن! فصل تو رو حذف میکنم و خودم ادامه میدم. عسگرلو تک سرفهای کرد و حرفی نزد. کارن میدونست زیاده روی کرده. به هر حال تو این دورانِ ته کشیدن رفاقت ها، همین چند تا دوست رو باید نگه میداشت. آرومتر گفت: منظورم اینه که اجباری در کار نیست… میتونیم به جای کتاب رو مقالهای چیزی کار کنیم. عسگرلو لبخندی زد و سر تکون داد. گفت: میدونم. بدفکری هم نیست. شاید خود تو هم نرسی بهها این کار… کارن سرش رو بلند کرد و با چشمهای ریز شده پرسید: چطور؟ کش و قوسی به لبهای باریکش داد و در جواب گفت: همه مون شایعهها رو شنیدیم. کارن کمی امیدوار شد. شاید خبر جدیدی دربارهی بیمارستان و ریاستش پخش شده بود. شاید بالاخره فهمیده بودند که یاوری نمیتونه رقیبی برای کارن باشه.
خودش رو بیخبر نشون داد و گفت: چه شایعه ای؟ عسگرلو خندید. – دست بردار…! بیمارستان تازه تأسیس رو میگم. – آهان…! آره یه صحبتهایی شده. – خب؟ – خب چی؟ فعلاً که وضعم اینه. – خیلی بدشانسی آوردی. – آره. کارن میدونست که برای یه دکتر سی و هفت، هشت ساله خیلی بعید بود که عضو هیات امنای بیمارستان بزرگی بشه، چه برسه به ریاست. این همه رو با تلاش بیوقفه و توانایی هاش به دست آورده بود و حالا ممکن بود از دست بده. به خاطر یه اتفاق! اتفاقی که سر زندگی خوبش نازل شد و همه چیز رو ازش گرفت… فقط آرزوهاش مونده بود که اون هم کم کم داشت رو به نابودی میرفت. آهی کشید… حدود یک سال با روح و روانش بازی شده بود. کدوم خدایی به این راضی میشد؟ این چه تقدیری بود؟ با صدای عسگرلو به خودش اومد: باید هوای رفیق هات رو داشته باشی!