دانلود رمان راننده سرویس از خورشید sun daughter با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
چهار دخترستانی، دوستان قدیمی که سالها کنار هم خواندهاند، درس ساختهاند، و خاطرهشان با تغییری غیرمنتظره روبهرو میشوند. بعد از سالهایشان به شش کلاسی که همکلاسی میشوند، میشوند. اما این تنها تغییر نمی کند… روز بعد، وقتی منتظر سرویس مدرسه هستند، متوجه می شوند که راننده های همیشگی شان دیگر نیستند و جای او را یک پسر جوان و مرموز گرفته-پسری که حضورش اتفاقات تازه ای را رقم خواهد زد.
تلویزیون… در صورتی که هنوز تلویزیون نداشت… کلافه از میانشان گذشت…. پسر جوان در اشپزخانه ایستاده و سرش را به دیوار تکیه داده بود.سورن از او پرسیده بود:حالت خوبه؟ پسر جوان:ممکنه یه لیوان اب به من بدید…سورن:البته…وبه سمت جعبه ای که روی اُپن بود رفت… یک لیوان از ان بیرون اورد… باید به فکر دم کردن چای می بود… اما گازش را که وصل نکرده بودند….به سمت ظرفشویی رفت… اب را که باز کرد… با چند صدای ناهنجار… مایع قهوه ای رنگی از شیر بیرون زد که هیچ شباهتی به اب نداشت…سورن مستاصل به او خیره شده بود و گفته بود:می بینید که..
مرد جوان هم لبخندی به رویش پاشیده بود و گفت:مهم نیست… و همان لحظ صدای مرد راننده بلند شد: اکبر کدوم گوری موندی تو… بجنب ظهر شد…و پسری که اکبر خطاب شده بود با سرعت از اشپزخانه بیرون رفت.سورن اصلا از لحن ان مردک شکم گنده خوشش نیامد… او هم از اشپزخانه بیرون امد و به حیاط رفت.هنوز راننده و پسر جوان دیگر مشغول صحبت بودند.به ظاهرشان خیره شد… پسر جوان که ابروهای پیوسته اش بی شباهت به ابروهای راننده نبود حدس زد که رابطه ای مثل پدر و فرزندی میانشان باشد … راننده پرسید:یه چایی نمیخوای به ما بدی؟ سورن در دل گفت:نه اینکه خیلی کار میکنید…
عرق ریختید… سکوت کرد.راننده:هووو ی… عمو…. با تو اما….سورن با غیظ پاسخ داد: گازم وصل نیست…راننده هم با حرص از او رو برگرداند باصدای بلندی سر اکبر فریاد کشید: د… بجنب دیگه… حیف نون…یک ساعت از ظهر گذشته بود… اخرین جعبه را اکبر روی اُپن گذاشت.سورن با لبخند گفت:خسته نباشی…اکبر هم لبخندی زد و گفت:سلامت باشید…راننده:خوب جوون این حساب کتاب ما رو بکن که بریم….سورن به سمت او رفت و پرسید:چقدر باید بدم؟ راننده لبخند مرموزی زد و همانطور که چانه ی ته ریش دارش را میخاراند با لحن کوچه بازاری گفت:مزنه اش که هشتاد تومنه… ولی شوما…
هفتاد و پنج بده خیرشو ببینی…چشمان سورن ده تا شد… مرد با خودش چه فکری کرده بود…. او از پشت کوه امده؟؟؟ سورن در سکوت دست در جیبش کرد و یک تراول پنجاه هزار تومانی به دست راننده داد.راننده که در ابتدا خوشحال بود و فکر کرده بود گیر چه ادم نادانی افتاده که بی چک و چانه مبلغ رابه او پرداخته است…ناراحت از اینکه چرا قیمت را بالاتر نگفته … وقتی فقط همان چک پول را لمس کرد… اخم هایش در هم رفت و پرسید:بقیش؟؟؟ سورن: مگه بقیه هم داره؟ راننده : یعنی چیه؟حساب ما شده هفتاد و پنج تومن….سورن: حساب؟منظورتون چهار ساعت بار خالی کردنه؟؟؟