
دانلود رمان ستون پنجم از ماهور ابوالفتحی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نیاز و راز، دوقلوهای بانمک خانواده، با پدربزرگ و مادربزرگشون زندگی میکنن. یه روز پدربزرگ تصمیم میگیره یکم تغییر فضا بده و ناگهان خانواده مجبور میشن به تهران مهاجرت کنن و تو خونهی خالهشون ساکن بشن. حالا قضیه جالبتر میشه وقتی میفهمن خالهشون هم دو تا پسر دوقلو داره! خلاصه تو یه خونه، دو تا زوج دوقلو که هر کدوم یه شخصیت دارن، یعنی یه بمب خنده و کلی ماجرای بامزه!
– تو کلاس منتظر زنگ تفریح میشینم، شاید این زنگ بخوره، تو حیاط تو رو ببینم. سر زنگ هندسه، میگم این درسا بسه
کاشکی این زنگ بخوره، دل به دلدار برسه… حالا دل به… چند تقهی آروم رویِ نیمکت و دیدن دست های پر موی استاد باعث میشه سر بلند کنم و با ریتم بگم: – برپا برجا آقا اجازه بفرما! نیشخند میزنه و اما من در تلاشم که ظاهرم رو حفظ کنم و به روی خودم نیارم که چیکار کردم. – دلدار کیه؟ زنگ تفریح و حیاط و اینا… خیلی جدی از رو نیمکت بلند میشم و میگم: – آقا اجازه؟! ما یه دل نه صد دل عاشق استاد شکری شدیم، میدونیمم که مجرده ها چون تو محله خودمون میشینن ولی میگن که بعد فوت خانومشون دیگه قصد ازدواج ندارن و میخوان ادامه تحصیل بدن! کل کلاس یک هو میزنن زیر خنده و استاد جباری که در تلاشه نخنده و ظاهرش رو حفظ کنه، یه اخم تصنعی بین ابروهاش میکاره و میگه:
– سن و سال آقای شکری دیگه از این حرفا گذشته. شمام بهتره تمرکزت رو درسات باشه. احمق ترین استایلی که میتونم رو به خودم میگیرم، انگشتم رو بالا میآرم و میگم: – آقا اجازه، واسه ما سن و سال مهم نیست. مهم پوله که ایشون زیاد دارن. کل کلاس از خنده ترک میخورن تقریبا و جباری خودش هم میخواد بخنده ولی رودربایستی میکنه. منم که چون قراره از این مدرسه برم نگران به باد دادن سرم نیستم، میپرسه: – خواهرت کجاست؟! – آقا خودشو زد به دلدرد که نیاد مدرسه، باباجونیمم دلش واسش سوخت گفت بهتره امروز رو استراحت کنه. تای ابرو بالا میاندازه و میگه: – یعنی نمیخواد با ما خداحافظی کنه؟ دهن کجی میکنم و میگم: – نه آقا چه معنی داره از یه مرد متاهل خداحافظی کنه؟ چه حسنی داره براش اصلا؟! باز کل کلاس میخندن و خوش نمکا هر از گاهی یه تیکهای میاندازن وسط.
جباری لبخندش رو از رویِ لبش جمع میکنه و میگه: – بشین. قبل از اینکه بشینم میگم: – آقا ولی ما فقط اومدیم از شما خداحافظی کنیم؛ مشکلیام با چند همسَ… بین حرفم میپره و با خنده میگه: – برو بیرون. گلایه آمیز میگم: – بریم بیرون چیکار کنیم الان که امتحان نداریم؟! جدی تر تاکید میکنه: – بیرون کمیلی! در حالی که کولهام رو رویِ شونه ام میاندازم میگم: – آقا با احساسات آدم بازی نکنید این دم آخری دیگه… میفرماد به جان زنده دلان که سعدیا ملک وجود… بقیهاش رو که یادم نمیآد ولی از اونجایی که زنده دلان فامیلی یکی از بچه هاست به اون اشاره میکنم و اون بی جنبهام نه میذاره نه برمیداره میگه: – به جون خودت عنتر… یکم مکث میکنم که بقیهاش رو یادم بیاد ولی مردک کثافت وقیح امون نمیده و با دست اشاره میکنه زودتر برم.
هنوز پام رو از کلاس بیرون نذاشتم که بچه ها از ته کلاس مثل زندانی های در بند با حسرت میگن: – بری دیگه برنگردی!
منم سیسِ جواد یساری به خودم میگیرم و براشون دست تکون میدم. کلاس رو ترک میکنم و تویِ راهرو کنار در کلاسمون روی زمین میشینم. همون لحظه ناظم از کنارم رد میشه و من فورا از جام بلند میشم. چپکی نگام میکنه و میگه: – چرا اینجایی؟! در حالی که موهام رو مرتب که نه سعی در هر چه بیرون ریختن بیشترشون دارم میگم: – سر کلاس چرت و پرت گفتم آقای جباری بیرونم کرد. سر تکون میده و با طعنه میگه: – کار خوبی کرد، راحت باش بشین. دست هام رو بالا میآرم و جلوی صورتش تکون میدم. با نیشخندی که رویِ لبم کاشتم میگم: – لاک نیستا، کاشته. با تعجب نگاهم میکنه و با حرص میگه: – یه پروندهای بدم بهت. نیشخندم رویِ لبم وسعت میگیره و میگم: – باباجونیم صبح اومد برد.









