
دانلود رمان سرزمین ولندر از ملیکا نظام با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری به نام الای، با اصرارهای خواهرش ایپک، به هند سفر میکند. اما در آنجا حادثهای غیرمنتظره برایشان رخ میدهد که زندگیشان را تغییر میدهد و باعث میشود نتوانند به خانه بازگردند. در همین مسیر، آنها با موجودات ماورایی و عجیب آشنا میشوند و ماجراهای شگفتانگیزی را تجربه میکنند.
الای_من باهات بازی نکردم آرکا. آرکا_تو برای رسیدن به ورزان از من استفاده کردی. حرفی برای گفتن نداشتم،بنابراین سکوت کردم. چشماشو روی هم فشار داد گفت_چهره اصلیت نشونم بده. مردد به چهره اصلیم برگشتم،اما بال هامو باز نکردم،نگاه غمیگن ،آرکا از سرتا پام چرخید،دستشو پشت گردنم گذاشت گفت_این چشمای به رنگ ماهتم،منو جادو میکنه بیگ گرل. سرش خم کرد،نیش هاشو توی گردنم،فرو کرد،از خودم نوشید،منم نیش های بلندم در آوردم توی گردنش فرو کردم،نشانش زدم،بعد از چند دقیقه،ازم جدا شد به سمت در رفت. آرکا_از اینجا برو فرزند شیطان،و هیچوقت برنگرد. با شتاب به سمتش برگشتم نگاهش کردم،اون منو پس زد،توی این همه مدت،به این موضوع فکر کرده بودم،اما شنیدنش واقعا درد داشت. وقتی دید حرکتی نمیکنم فریاد کشید_از اینجا برو. با فریادی که کشید بچه ها با شتاب وارد اتاق شدن.
تا چشمشون به من افتاد یه قدم عقب رفتن زیر لب گفتم_ایپک منم الای. ایپک_گیچ بهم نگاه میکرد،دستمو دراز کردم گفتم_با من بیا آبجی. اما اون با چشمای ترسیده پشت فاران جای گرفت،خیلی خوب خودمم میدونستم این اتفاق میوفته، بال ها مو باز کردم،نیروی تاریکم درونم فرد خوندم، بال هام شروع کردن به سیاه شدن ،و چشمام براقم زرد رنگ شد،تمام مدت به آرکا نگاه ،کردم،امید،داشتم،منو بپزیره،اما نشد. الای_به کایا بگین تا سه روزه دیگه،به قصر میام. آرکا_الای چیکار کردی با خودت . الای _کاری که شما ها میخواستن. و توی ذهنش گفتم_من هیچ نقطه ضعفی ندارم،جز خون جفتم،که اگه با نقره قاطی بشه،به قلبم بخوره،کارم تمومه،حالا بستگی به تو داره که کناره من باشی یا کناره کایا. برگشتم خواستم برم که بصیرا گفت_الای تو همون فرزند شیطانی. خنده ای کردم گفتم_اشتباه شما،همینه،من فرزند شیطان نیستم،خوده شیطانم.
به جنگل سرخ پرواز کردم،کنار رامونا نشستم. رامونا_اونا شناختنت. سرمو تکون دادم،دستشو روی شونم گذاشت گفت_بزار دردتو تسکین بدم. الای_نه احتیاجی نیست رامونا، آرکا حق انتخاب داشت و من انتخابش نبودم. دانای کل= کل افرادش آماده باش داده بود،و تعدای بیرون از قصر و تعدای داخل قصر گذاشته بود،آرکا و بچه ها کنارش بودن ،مقداری از خون آرکا رو به سختی بدست آورده بود،به دست دینا داده بود،تا وقتی تونست،به قلب الای بزنه،آرکا چیزی درمورد این موضوع بهش نگفته بود بلکه خودش از ذهنش آرکا خونده بود. در قصر باز شد،و الای با بال های سیاهش و نگاه زردش ،وارد شد،همه افراد کایا به جای حمله کردن بهش ،جلوش زانو زده بودن. کایا از حیرت ،دهنش باز مونده بود،اون با،بال های بلندش،و نگاه پر از قدرتش،بی نهایت،با شکوه بود،دست دینا رو گرفت،و به روبه روی در قصر ایساد،آرکا عصبانی از دست خودش بود.
که چرا کنار الای نموند،و از رفتار زشتی که داشت،پشیمون بود،بصیرا بازوش فشورد گفت_هنوز دیر نشده آرکا،میتونی بری کنارش. سرشو به چپ راست تکون داد گفت_فکر نکنم،قبول کنه. ااِلای= با قدرت قدم بر میداشتم،همه ی افراد کایا روبه روم زانو زده بودن،و با هر قدمی که برمیداشتم،رامونا و اُلگا،و، ورزان،کنارم میومدن. این بهم دلگرمی میداد،در ورودی قصر باز کردم،که با کایا چشم تو چشم شدم،توی چشماش احساس پشیمونی بود،و این اصلاًبرای من مهم نبود،جلو رفتم،که دینا،رو به سمت،آیسل هول داد. کایا_این نبرد ما دوتاست. دور هم به صورت دایره می گشتیم. کایا_فکر نمی کردنم، برگردی . خنده ای کردم، با تمسخر گفتم_دختری که یه زمانی از اینجا بیرونش کردی،برگشته،حالت چطوره بعد از این همه سال. کایا_میبینی که . به دینا اشاره کردم گفتم_و یه گرگ،کوچولو تو راه داری. جا خورد،فکر نمیکرد،من بدونم.









