
دانلود رمان قایم موشک از بهار محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امیر سلطانی! سلطانِ همهی امیرهای بالفطرهست! تو جمع خانواده نقش پسر پیامبر رو بازی میکنه، اما توی خلوت، یه ملحدِ تک و تنیه! از همون اولِ خلقت، با دخترعمهش دیارا مثل کارد و پنیر بودن. حالا وسط همین جنگ سردِ قدیمی، پدر امیرخان هِرِّش میگیره که دیارا رو برای تکپسر شاخشمشادش بگیره! التماسهای امیر برای به هم زدن خواستگاری هم به جایی نمیرسه و دیارا خانم از خدا خواسته، این فرصت طلایی رو میقاپه تا با یه ازدواج صوری، تلافی همهی کلکلهای بچگیشون رو سر امیر دربیاره. زندگیشون؟ رسماً فرق چندانی با تام و جری نداره؛ پر از جنگ، خنده، شیطنت و کرمریزیهای بیپایان!
خب دمش هم گرم که نکشید زیر گوشم. جلوی کافه نگه میدارم و از ماشین پیاده میشوم. پریسا هم پشت سرم میآید. صاحب کافه ما را میشناسد؛ همیشه اینجا پاتوقمان بوده. با خوشرویی ما را سمت میز همیشگی هدایت میکند. — از این طرف بفرمایید، زوج افسانهای! من فقط سرم را پایینتر میاندازم و پریسا نیشخند میزند. پشت میز مینشینم و پریسا روبهرویم مینشیند. — نمیخوای روزهی سکوتت را بشکنی، امیر؟ نگاهم را میدزدم و با منوی روی میز بازی میکنم. چرخی به چشمانش میدهم و دستم را میگیرد. این بار ملیمتر و با گله میگوید: — نمیخوای بگی چی شده که یک دفعه از پشت تلفن زنگ زدی و گفتی همهچیز تمومه؟ من کاری کردم؟ مردمک چشم لرزونم را به او میدوزم. دوست دارم مثل بچهها بغلش کنم و زار بزنم. آب دهنم را با صدای بلند قورت میدهم.
دهانم را مثل ماهی بیرون افتاده از آب چند بار باز و بسته میکنم. سرش را توی صورتم خم میکند و چشمان منتظرش را به من میدوزد. — نمیخوای جوابم را بدی؟ چشمم را میبندم و با نفس عمیقی، یک ضرب میگویم: — من ازدواج کردم. دستش که روی دستم بود، در کمتر از دو ثانیه یخ میکند. وا رفته به صندلیاش تکیه میدهد. ناباور تک خندهای میزند: — اصلا شوخی قشنگی نیست، امیر. لب خشکم را با زبان تر میکنم. — کاش شوخی بود! اشکهایش شروع به باریدن میکند.
دستم را سمت صورتش دراز میکنم. هنوز سخت است برایم اشکهایش را ببینم، اما نرسیده به صورتش، دستم خشک میشود. نمیتوانم. نمیشه. دستم را در هوا مشت میکنم و سرم را پایین میاندازم. با صدای لرزان میگوید: — اصلا معنی میدهد؟ کی عروسی کردی من نفهمیدم؟
سرم را بلند میکنم و به چشمان عسلی اشکدارش نگاه میکنم. — یهویی شد. ما هم نمیخواستیم. خانوادهها اصرار کردند. بعد… خانواده ما سنتی هستند؛ گفته بودم بهت. ناامید میپرسد: — دوستش داری؟ بیفکر سرم را به نشانهی منفی تکان میدهم. — نه، من او را دوست ندارم، نه او من را. فقط یک سال با هم هستیم، بعدش طلاق میگیریم. سرش را پایین میاندازد. اشکهایش بیشتر میشود. — اگه… اگه فقط یه ساله… من منتظرت میمونم. سریع میگویم: — پریس، من هیچ رابطهای با دیارا ندارم، اما تو این یک سال که اسمش به عنوان زن من تو شناسنامه هست، نمیتوانم با تو در ارتباط باشم. این بازیها توی قاموس من نیست. سعی میکند بغضش را کنترل کند. سرش را پایین میاندازد و با نفس عمیقی میگوید: — اوکی. یه سال فکر میکنم رفتی خارج از کشور. اصلا نمیبینمت.
هرازگاهی فقط به عنوان دوست باهام حرف بزن، خب؟ میخواهم جوابش را بدهم که سنگینی نگاهی را حس میکنم. سرم را متعجب میچرخانم و با یک جفت چشم آشنای غرق خون چشم در چشم میشوم. لیوان آب روی میز را یک نفس سر میکشم. یادم میرود به پریسا چیزی بگویم. فقط مبهوت پا میشوم و میروم سر میزی که دیارا نشسته و مینشینم. — اینجا چیکار میکنی؟ نگاه خیرهاش را از من برمیدارد و به پریسا میدوزد. با لبخند حرصدارش، برای پریسا دست تکان میدهد. با لحن بیخیالی که فقط من میدانم پشتش چه فکری دارد، میگوید: — دوست دخترته؟ دستش را میکشم. — این داستان داره. بیا بریم واست توضیح میدم! دیارا با همان لبخند روی اعصاب، بلند میشود و یک صندلی کنار میز پریسا میگذارد. پریسا فقط با دهان باز نگاهش میکند. سریع پشت سرش میروم قبل از اینکه آبروریزی پیش بیاید.









