
دانلود رمان آناشید از مریم عباسقلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آناشید شایگان، دختری کمسنوسال، ناخواسته در دام امیرحسین کُهبد میافتد؛ برادر کوچکتر حاج امیرحافظ کُهبد. داستان از جایی آغاز میشود که آناشید، با نطفهای در رحم، تنها میماند؛ روبهروی مردی که گذشتهاش تاریک است و آیندهاش سرشار از ترس، تردید و انتخابهای دردناک…
مشکل همینجاست حانیه، مشکل اینه که من از برادر متأهلت محبت نمیخوام، یه حرفی زده شد، ایشون گفتن بچه رو نگه دار و بدش به من، حالا من موندم و یه دنیا سؤال و مشکل. من محبت نمیخوام. من فقط… سرش را به چپ و راست تکان داد. خودش هم نمیدانست چه میخواست؟! حانیه پشیمان از حرفی که زدهبود گفت: – نه خب، محبت از اون لحاظ نه، ببین نوشته بود که امانتی دستش، بچه ی توی شکمت برادرزادهی ماست، خودت حتماً عزیزِ امیرحسین بودی و عزیزِ اون، روی چشم ما جا داره! به ذهنش فشار آورد. برای او عزیز بود؟! یا فقط یک ملعبه و بازیچه و فریب خورده؟! عزیز بود یا صرفاً یک جنس مؤنث از نوع ظریف و زیبایش برای رفع نیاز امیرحسین؟! عزیز بود و بی خبر رهایش کردهبود؟! لعنت به خودش فرستاد، لعنت فرستاد چون داشت خوی خوش امیرحسین را به یاد میآورد، داشت زمزمه های عاشقانه اش را به یاد میآورد
و بدون این که بفهمد، چشم هایش باز هم تر شدهبود. حانیه پرسید: – میخوای باهام حرف بزنی؟ چرا حس میکنم یه چیزی توی دلته که نمیتونی بگی؟ انگار منتظر همین بود، همین که نفس بگیرد، دست روی گلویش بکشد و لب بزند: – من… من نمیتونم از امیرحسین متنفر باشم حانیه! تمام تلاشمو کردم، از همون روزی که حاج امیرحافظ گفت رفته، گفت نیست که نیست، حتی همون لحظه ای که بهش گفتم… دست حانیه را محکمتر در دستش فشرد و پر بغض ادامه داد: – عین جمله ای که بهش گفتم، این بود، این که، آخرین بار اون برادر بی شرفت مست بود و هرکار خواست باهام کرد! حتی… حتی توی اون لحظه که شوکه بودم، تنها بودم، ترسیده بودم از اینکه امیرحسین نیست، ته دلم دوستش داشتم! یادته اومدم توی اتاقت و داشتی فیلمشو میدیدی؟! وقتی… وقتی تو گفتی که ازش بعیده اختلاس از اداره ی دولتی کار اون باشه.
حس کردم نفرتی که داره توی قلبم لونه میکنه پر کشید. منم… منم مثل تو میخواستم باور کنم که امیرحسین آدمِ این کار نبوده. سرش را پایین انداخت. – ببخش حانیه، شاید… شاید نباید اینا رو بهت میگفتم ولی… حانیه آرام خندید و سعی کرد بغضش تَرَک برندارد. – دیوونه، چیو ببخشم؟ نگاهش را مظلومانه به حانیه دوخت و لب زد: – من دختر بدی نبودم حانیه، تمام این چند روز جمله ی مادرت توی سرم تکرار میشه. – عه آنا، مامان ناراحته، عصبانیه، داغدار باباست، دلتنگ حسینه، شیما رو دوست داره و فکر میکرد داداش امیرحافظ واقعاً بهش خیانت کرده، وسط دعوا که حلوا خیرات نمیکنن، نمیخواد تو هم خیلی فکرتو درگیر حرفاش کنی. خب؟ چانه اش لرزید و گفت: – ولی برای کسی که از بیرون به زندگی من نگاه کنه، همینه حانیه، مگه نه؟! اینکه من بچه ی امیرحسین رو توی شکمم دارم، اینکه اومدم و زندگی برادر بزرگترشو خراب کردم.
اینکه… اینکه حق با شیما خانومه و من… – هیش! آنا! این همه گریه و غصه و عجز و لابه روی اون طفل معصوم تأثیر میذاره. خواهرانه در آغوشش کشید و گفت: – بین خودمون بمونه آنا ولی من دارم یه کارایی میکنم! متعجب شد. – چه کارایی؟! – هک حسابای مالی شرکتی که امیرحسین متهم شده به اختلاس ازش! ناباور از حانیه فاصله گرفت. حانیه صدایش را پایینتر برد. – و هرچقدر جلوتر میرم، به بی تقصیر بودن امیرحسین مطمئنتر میشم! – خانومم، عزیزدلم، پونزده روز گذشته، شما نمیخوای من پیشِت باشم ولی خودم دیگه دلم طاقت نمیآره ازت دور بمونم. بعد از چهار روز از خونه ی بابات اینا برگشتی، گفتم شاید حال و احوالت بهتر شده باشه، کوتاه بیای و… شیما پشت چشم نازک کرد و دست به سینه ایستاد. – نه نمیخوام پیشِت باشم. امیرحافظ ایستاده کنار در این پا و آن پا کرد.









