
دانلود رمان ارباب تاریک عمارت از فاطمه.ف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
هوژین، دختری از دل کردستان، در حادثهای مخوف و رازآلود پدر و مادرش را از دست میدهد. پس از این فقدان تلخ، همراه مادربزرگش راهی تهران میشود. مدتی بعد، برای کار وارد عمارتی باشکوه و قدیمی میشود؛ عمارتی که از همان ابتدا، رازهایی تاریک و ترسناک را در دل خود پنهان کرده است و سرنوشت هوژین را دستخوش تغییر میکند…
یه پیشنهاد بهتون بدم ؟ بنظرم مجسمه خودتونو بسازید و به ما دستور بدید بهش تعظیم کنیم و بپرستیمش بنظرم شما یه آدم خودشیفته و از خود متشکرید !! +باید هم باشم هم چهره مردونه و پر جذبه خوبی دارم هم هیکل خوبی دارم و اینکه ارباب عمارتم و بیش از ده ها شرکت و هلدینگ دارم اگه من خودشیفته نباشم کی میخواد باشه !؟ –ولی شما یه چیزی ندارید +چی ندارم مثلا !؟ –اخلاق ندارید که این مورد از همه چیزایی که گفتید خیلی مهم تره .. با حرکتی که زد متعجب شدم منو تو آغوشش گرفت و به خودش نزدیک کرد و کنار گوشم گفت +اگه تو بخوای میتونم اون اخلاق خوب رو نشونت بدم –من نیازی ندارم +ولی من نیازت دارم !! چشمام داشت چهار تا میشد منظورش از این حرفا چی بود با عصبانیت پسش زدم و گفتم : –شما که دخترا براتون صف میکشن بگید نیاز هاتون هم برآورده کنن!
و با سرعت از اتاقش خارج شدم پسره ی از خود راضی یعنی چه فکری راجب من کرده که با وقاحت تمام میگه من نیازت دارم اصلا منظورش از این حرفا چیه ؟! احساس میکنم رفتارش با من خیلی عجیب شده ولی دلیلش رو نمیدونم .. با صدای آرش رشته افکارم پاره شد +سلام هوژین داشتم دنبالت میگشتم کجا بودی؟ –سلام والا پیش داداش خود شیفته ات بودم براش غذا رو به اتاقش بردم با خنده گفت +وای از دست تو خدا نکشت .. –حالا بگو چرا دنبالم بودی کاری باهام داشتی ؟ +باید باهات راجب یه موضوعی باهات صحبت کنم! +راجب چه موضوعی چیزی شده ؟! –نه مطمئن باش اتفاق بدی نیفتاده اگه موافقی برای ساعت اش یفاک میرب مه اب رصع ۵پ یکی از دوستام و اونجا صحبت کنیم ؟ –نمیدونم باید ببینم آقا بهم مرخصی ساعتی میده یا نه بعد بهت خبر میدم +باشه پس منتظر خبرت هستم ..
به سمت آشپزخونه رفتم و شروع کردم به آماده کردن قهوه برای آقا باید به جوری دلشو بدست بیارم تا بهم مرخصی ساعتی بده خدایا منو تو چه موقعیت هایی قرار میدی آخه !! قهوه رو به همراه آب و شکلات تلخ توی سینی گذاشتم با گفتن خدایا به امید تو به سمت اتاقش رفتم و در زدم با غرور گفت + بیا تو – سلام آقا خسته نباشید براتون قهوه آوردم جوری سرشو بالا آورد که حس کردم الان گردنش رگ به رگ میشه با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت +بزارش روی میز –چشم چیز دیگه ای میل ندارید ! +حالت خوبه؟ این سوالو با تعجب پرسید وای دلم میخواست بگم معلومه که نه مگه میشه من تورو ببینم و خوب باشم اگه به من بود الان بجای این کارا خفت میکردم ولی با لبخند ملوسی که حتی خودمم چندشم شد گفتم – بله مگه میشه در کنار شما باشم و خوب نباشم احساس میکردم چشماش داره از حدقه بیرون میزنه به سرعت به سمتم اومد
و دستشو روی پیشونیم گذاشت و با خودش زمزمه کرد +نه تب هم نداره –راستش آقا ازتون یه درخواستی داشتم ! +پسسس بگو چرا شدی مثل فرشته های مهربون خب میشنوم! – میخواستم بگم اگه اجازه میدید من یکساعت مرخصی میخوام +اونوقت برای چی؟ –شما هرکی ازتون بخواد مرخصی بگیره دلیلش رو میپرسید! +بله باید بفهمم چقدر اون موضوع مهمه که می خواد از کارش بگذره – شاید یه موضوعی از نظر شما مهم نباشه ولی برای طرف مقابل مهم باشه +حالا بگو بیرون چه کاری داری! –با یکی از دوستام قرار دارم میخواد راجب یه موضوع مهم باهام صحبت کنه +بعد میتونم بپرسم دوستت کیه؟ –اصلا نمیخوام ببخشید که مزاحمتون شدم خواستم از اتاقش خارج بشم که گفت: +باشه ولی با راننده برو و هر موقع کارت تموم شد باهاش تماس بگیر که دوباره بیاد دنبالت..









