
دانلود رمان عروس اسکاندیناوی از شقایق لامعی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رابطهی کیا و آوا از همان ابتدا معمولی و قابل پیشبینی نیست. همهچیز با یک آشنایی کوتاه و گذرا شروع میشود؛ ارتباطی که بعد از آن شب، برای هر دو تمامشده به نظر میرسد. اما چند هفته بعد، درست زمانی که کیا تقریباً آن آشنایی را فراموش کرده، تماسی از آوا دریافت میکند که به پیشنهادی غیرمنتظره ختم میشود؛ پیشنهادی که روی کاغذ، به نظر میرسد برای هر دو مفید باشد، اما در واقعیت، اتفاقات همیشه مطابق انتظار پیش نمیروند. همین مسیر غیرمنتظره، از دل یک توافق ساده و بدون تعهد، داستانی کمنظیر از دوستی و احساس خلق میکند.
پشت میز کارش نشسته و چشمانش، خیره به صفحهی پر از کدی بود که مثل یک هزارتوی دیجیتالی به نظر میرسید. از صبح در تلاش بود برای رفع باگی که هفتهی گذشته پیدایش کرده بودند. باگی که در وهلهی اول ساده به نظر رسیده بود اما حالا و بعد از گذشت یک هفته، میدانست که به لایههای عمیق تری از سیستم گره خورده و هر تغییری این امکان را داشت که عملکردهای دیگر اپلیکیشن را تحت تاثیر قرار دهد. دستش بیحرکت روی کیبورد مانده بود و در ذهنش داشت دهها احتمال را بررسی میکرد که صدا و به دنبالش تصویر تینا از گرداب کدها جدایش کرد: پس فقط با ما سر سنگین نیستی روابطت با کارت هم حسنه به نظر نمیآد! تکیهاش را با ضرب به پشتی راحت صندلیاش داد و در حالی که هنوز از حضور تینا متعجب بود، پرسید: مگه امروز روز کاریته؟
تینا میز را دور زده و باکس کوچک مقوایی که رویش * Baker Hansen نوشته بود را گرفت مقابلش: چیز کیک مورد علاقهات، واسه آشتی! -قهر بودیم؟ تينا شانه بالا فرستاد: چه میدونم! از خودت بپرس که از عصر جمعه به بعد چپیدی تو اتاقت! بحث را عوض کرد: نگفتی؛ دوشنبهها که کار نمیکردی! -اگه صبح اون قدر زود و بی سر و صدا از خونه بیرون نمیزدی فرصت میکردم بهت بگم که بهم زنگ زدن جای یکی از بچهها که مریض شده و مرخصی گرفته بیام! دستهایش را از پشت گردنش به هم رساند: اینم از معایب کار پنجاه درصدی. نه واسه روزهات میتونی برنامه ریزی کنی نه واسه حقوقت! -همه که مثل شما خوش شانس نیستن مهندس! صورتش توی هم رفت: شانس؟ لحن تينا ملایم و دوستانه بود: باهوش، کاربلد، نابغه. اصلا هر چی تو بگی! فقط به قول سارن مارو دور ننداز،, ما اون قدرهام بد نیستیم!
خندید: سارن خودش کم بود که تو هم رفتی تو تیمش؟ نگاه تینا روی ساعت مچیاش نشست: تا دوازده بیشتر pause ندارم، میای بریم کانتین؟ جعبهی چیز کیک را به طرفش هل داد: تا دو تا چای بگیری، اومدم! لبخند روی لبهای تینا عمیق بود: چشم! صفحهی مقابلش را قفل کرد و قبل از پیوستن به تینا تماسی با بخش پشتیبانی گرفت و درخواست خلاصهای از گزارشات جدید را داد. وقت زیادی نداشت و باید مشکل را قبل از آن که به اعتبار شرکت لطمهای بزند، حل میکرد. از میزش فاصله گرفت و از مسیر راه پلهها به کانتین طبقهی دوم، جایی که تینا باد با دو فنجان چای و دو برش چیز کیک انتظارش را میکشید، رفت و به محض نشستن با تکهی بزرگی از چیز کیک مورد علاقهاش، سر و صدای معدهای که از صبح فقط قهوه به خوردش داده بود را قطع کرد اما جملهای که شنید.
طعم شیرینی که به مذاقش خوش آمده بود را پراند: در مورد اون روز … چنگالش را رها کرد توی پیش دستی کاغذی: میشه خواهش کنم ماجرای اون روز رو فراموش کنیم؟ لحن تینا ملایم و پر از خواهش بود: بذار حرف بزنم تو خونه و پیش بچهها، نشد حرف بزنیم. بذار الان… دوباره قطعش کرد: چطوری باید بهت بفهمونم که توضیحی نمیخوام؟ مستقیما به چشمهایش نگاه کرد: واقعا توضیحی نمیخوام! -تو خبر داشتی که برگشته نفسش را با کلافگی بیرون فرستاد حرف توی کت این دختر نمیرفت شمرده اما … صدای جیغ نینا صورتش را جمع کرد._نه. و بلافاصله ادامه داد: یعنی میگم خریدا زیاده ، سختت میشه بدون ماشین ! دستمال توالت هم تموم کردیم ، فردا و پس فردا هم که آخر هفته ست و تعطیله یه چندتا چیز دیگه هم میخوایم که تا تو برسی به فروشگاه تکست میکنم !









