
دانلود رمان آموت از شکاف با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
آریس، پسر جوانی که خود را ساخته و برای فرار از گذشتهای تاریک، یک دهه از عمرش را در کلیسای شیطان سپری کرده است. تهی از امید و ایمان، زندگیاش رنگی ندارد… تا اینکه پیامی مرموز از مردی به نام تایگون، مسیرش را تغییر میدهد. اکنون عشق در دل گناه ریشه میدواند… آریس با شیطان عهد بسته بود، اما قلبش را بیخبرانه به تایگون سپرد.
نمیدانست، اما عادت کرده بود که دوست صمیمیاش، عماد، هر بار که کار خوبی میکند، لبهایش را مانند آبنباتهای خانگی به آرامی بمکد! او اصلاً نمیدانست که کسی نباید هر بار بهانهای برای دیدن او پیدا کند… اینها را کسی به او نگفته بود. چرا؟ چون او پسر بود، نه دختری که چنین مسائل را گوشزد کنند و از دوستیهای نادرست منعش کنند. این بار خود سه سالهاش را میدید، با شانههای افتاده و لباسهای خاکی. کیف مدرسه در دستان عماد بود و ارمیای کوچک با لب و لوچهی آویزان، نقزنانه پشت سرش حرکت میکرد: «عماد جون، تقصیر من چی بود؟ اون به من تنه زد و منم دفترش را پاره کردم… بعد با دوستاش زنگ تفریح کتکم زدند.» «یواشتر برو، عماد جون… پاهایم درد گرفته.» عماد بیتوجه روی موتور هوندای قرمز نشست و کیفش را روی باک گذاشت. ارمیای کوچک باید عقب مینشست.
این موضوع آنقدر او را رنجانده بود که بیتوجه به قانون «گریه ممنوع» عماد، چانهاش میلرزید و اشکهایش جاری شد. «عماد جون، با من قهر نکن…» صدایش از ترس قهر او میلرزید. عماد بدون نگاه کردن اخم کرد و اشارهای کرد که سوار شود. ارمیای کوچک آن روزها عماد را مانند خدای زمین میدید و میپرستید. آنقدر که هیچ وقت از تنبیهها و رفتارهای سخت عماد به والدینش حرفی نمیزد، مبادا او را از دست بدهد. دستان کوچک او دور کمر عماد حلقه شد و پیشانیاش را به کمر او چسباند، اشک روان ریخت و زمزمه کرد: «ببخشید، ببخشید…» نه، این اتاق نفرینشده را نمیتوانست تحمل کند! وقتی پسرک را دمر روی پاهای عماد یافت، عماد گفت: «هر بار که میزنم، بشمار؛ وقتی نمیتوانی از خودت دفاع کنی، باید تحمل کنی.» ارمیای کوچک هق هق میکرد، اما وقتی عماد او را روی مبل خواباند و پشتش را مالید، آرام گرفت.
عماد حتی در این لحظات سخت، برای او اهمیت داشت. عماد با نرمی گفت: «تو باید قویترین پسر روی زمین باشی… انقدر که حتی من هم جرات نکنم با تو دربیفتم، باشه؟» و اینگونه ارمیای کوچک رام شد، همه چیز او عماد بود: رفیق، مادر، پدر، عشق… هیچ وقت نفهمید که عماد، رفیق کودکیش، کی برایش به عشق تبدیل شد. شاید همان روز که برای اولین بار درباره بلوغ و تغییراتش حرف زد، همان روزی که اولین رویای خیسش را دید… بعدتر، صدای آشنایی او را از خواب خرگوشی بیدار کرد:
«پس چه خبر است؟ دلیل کمای چند روزه آریس را نمیدانید؟ عمل چشمش که سنگین نبود، پس چرا هنوز بیهوشه؟» آریس با سختی لب باز کرد: «آ… آب… تشنهام!» یکی از افراد لیوان آب را به او داد و گفت: «بخور، آرام باش.» بعد از چند لحظه، آریس توانست پلکهایش را باز کند و به رضا نگاه کند. رضا با نوازش موهایش گفت:
«برای عمل چشمهایت به بیمارستان رفتیم… یادت نمیآید؟ بعد از عمل، سه روز چشم باز نکردی… تب هم داشتی.» آریس با پوزخند گفت: «به تایگون بگو به جای این وحشیبازیها، رسم مهماننوازی انجام دهد!» رضا آرام و مؤدب پاسخ داد: «معاینه اش کامل انجام شد. دمای بدن، ضربان قلب و فشار خون همه نرمال است. دلیل کمای سه روزه احتمالاً فشار عصبی بوده است. پانسمان چشمها هم فردا برداشته میشود تا نتیجه عمل مشخص شود.» آریس لب به لب با رضا خندید و گفت: «اگر چشمهایم خوب شود، حتی یک لحظه هم برای ملاقات با رئیست درنگ نمیکنم… قول عزیزانم را داده!» چشم باز کرد و به اطراف نگاه کرد؛ چشمانش هنوز کمی حساس بود، اما آرامش درونش شروع به بازگشت میکرد. چاروز عصبی شلاق را در دستش نگه داشت، اما این بار از خشونت خبری نبود؛ تنها تهدیدی بود برای کنترل اوضاع.









