
دانلود رمان داریو از لیانا دیاکو با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در دنیایی که قدرت با خون نوشته میشود و عشق بهای سنگینی دارد، کیارا در شب تولد هجدهسالگیاش درمییابد که زندگیاش هرگز دیگر مثل قبل نخواهد بود. او میفهمد سرنوشتش با داریو کاستلو — مردی مرموز، سرد و خطرناک که نامش در تمام محافل زیرزمینی لرزه میاندازد — گره خورده است. در میان نورهای لرزان رقص، صدای موسیقی و نگاههایی که لبریز از راز و خطرند، کیارا میان اشتیاق و اطاعت گیر افتاده است. او باید تصمیم بگیرد: به ندای قلبش گوش دهد، یا به خانوادهای وفادار بماند که از کودکی برایش همهچیز بودهاند…
درشت اشک چشمهایش را پنهان میکند. یک قدم به عقب برمیدارد و وقتی نگاهم را به او میدوزد، میفهمم در آستانهی رقم زدن یک فاجعهی بزرگ است. به سرجیو نگاه میکنم؛ او هم متوجه شده خواهر بیملاحظهاش چه فکری در سر دارد، اما قبل از اینکه بتوانیم کاری کنیم، دختر با صدایی خفه زمزمه میکند: «متأسفم، نمیتوانم.» در برابر چشمهای از حدقه درآمدهی جمعیتی که همه به ما خیرهاند، با قدمهای بلند به سمت پلهها میرود و مجلس را ترک میکند. خشمی در رگهایم میجوشد که از درونم را میسوزاند؛ حسی بیسابقه در زندگیام. او آبرو و حیثیتم را در یک لحظه به آتش کشید و رفت. پدرم زودتر از من به خودش میآید، جعبهی حلقه را که مثل صد کیلو سنگ روی دستم سنگینی میکند از من میگیرد و با خونسردی ظاهری به جردن میدهد، سپس رو به پِدرو میکند.
پدر کیارا که رنگ صورتش مثل گوجهفرنگی رسیده سرخ شده، با خجالت جلو میآید و سعی میکند اوضاع را جمعوجور کند: «متأسفم برونو، کیارا از صبح حالش خوب نبود. فکر میکنم غذای مسموم خورده. مطمئنم چند روز استراحت کند حالش بهتر میشود.» نگاهم را دور تا دور روسا و کسانی که قرار است سالها با آنها کار کنم میچرخانم. واقعاً پِدرو فکر میکند این مردانی که امثال او و دخترش را به سادگی میبلعند، این حرفها را باور میکنند؟ دلم میخواهد یکی از چاقوهایم را در بیاورم و گلوی آنها را ببندم، اما خودم را کنترل میکنم. رو به پدر کیارا میگویم: «براش یک پزشک بیاورید.» سپس به افرادم اعلام میکنم: «ممنون از حضورتان. مجبوریم مراسم را به پایان اعلام کنیم.» همه بدون حرف سالن را ترک میکنند تا اینکه پدرم و من با پِدرو و سرجیو تنها میمانیم. پدرم با تندی به پِدرو تشر میزند:
«تا حالا فکر میکردم فقط یک بیزینس بد و یک کاپوی ضعیف هستی، اما حالا میبینم پدری هم هستی که از پس دخترش برنمیآید. تعجب میکنم مردی که نمیتواند یک دختر را اداره کند چطور ادعای رهبری در نیویورک را دارد.» پِدرو میخواهد جواب بدهد اما پدرم میچرخد و از سالن بیرون میرود. من هم آخرین نگاه را به پدروی درمانده میاندازم و قبل از رفتن میگویم: «حالا دیگر فقط خودت و امبرتو ماندهاید. موفق باشی، پِدرو.» سوار جت میشوم و کمربندم را سفت میبندم. هر چه زودتر باید این خرابشده را ترک کنم وگرنه خدا به داد پِدرو و خانوادهاش برسد؛ چون اگر دیر بجنبم خودم ابتدا با امبرتو و بقیه تسویه حساب میکنم. تصویر درماندهی کیارا از جلوی چشمهایم دور نمیشود. واقعاً فکر کرده چه تصمیمی گرفته؟ دست من به خون خیلیها آلوده است، اما تعداد زنانِ درگیر کم است و از آنها نیز اغلب با تیر کارم را ساختهام.
اما احساسی که الان نسبت به کیارا دارم… تنها میتوانم بگویم خوششانس است جلوی چشمم نیست، وگرنه بدتر از اینها سرش میآمد. جردن را میبینم که وارد جت میشود و به او تشر میزنم: «کجا بودی؟» جواب میدهد: «پسره اینجاست.» سرجیو را نشان میدهد. نفس عمیقی میکشم، کمربندم را باز میکنم و از پلههای جت پایین میآیم. همین که به سرجیو میرسم بیمقدمه مشت محکمی به صورتش میکوبم طوری که سرش گیج میرود. قبل از اینکه بتواند واکنش نشان بدهد یقهاش را میگیرم و در گوشش میغرغم: «یا خیلی بیادبی یا خیلی کمفکری که جلوی من پیدایت شده. نگفته بودم تو را قطعهقطعه میکنم؟» او بدون مقاومت خون کنار لبش را پاک میکند و میگوید: «من هم برای همین آمدهام.» با پوزخندی او را پس میزنم: «ادای قهرمانها را درنیار.» خون در دهنش را تف میکند و باز به من نزدیک میشود.









