
دانلود رمان دوازده ثانیه از صاحبه پور رمضانعلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شبی که پدر و عموی طیّان، به افتخار مهندس شدنش، خبر دادند که تصمیم دارند غنچه، دخترعمویش را برایش در نظر بگیرند، زمین زیر پای همه لرزید. زلزلهای آمد و بَمِ زیبا را در چشمبههمزدنی با خاک یکی کرد. طیّان که برای فرار از تصمیم آنها، به پشتبام پناه برده بود، از مرگ گریخت. او در میان ویرانهها ماند، نه برای خودش، بلکه برای مردمی که میان خاک و سنگ، امیدی به نجات داشتند. همانجا بود که مریم را دید — دختری که مثل خودش داغدار بود، اما هنوز نوری در نگاهش میدرخشید. عشق در دل سوختهی طیّان ریشه زد، اما سرنوشت دوباره بیرحم شد. در شبی سرد، مریم هم رفت، و داغش بر دل طیّان ماند. حالا پانزده سال گذشته… و در سرزمینی دور، در آمریکا، هنوز هر لرزش زمین، دل طیّان را به یاد آن شب میلرزاند.
حس خفگی دارم؛ از پر بودن دهانم با چیزی که طعم خاک میدهد. میخواهم بلند شوم اما انگار کوهی رویم تلنبار شده. تنم از این حجم سنگینی درد میکند. جان میکنم تا چشم باز کنم. آسمان بالا سرم صاف و روشن است. صدا میآید، کسی جیغ میکشد. نه یک نفر نیست. صداها مفهومتر میشود، کسی فریاد میزند«مامان!» دیگری ضجه میزند و بچهاش را میخواهد! به خودم نگاه میکنم که در لحاف پیچیده شدهام، اما اینجا پشت بام نیست، به کف زمین چسبیدهام! انگار دست هایم از تصور اتفاقی که افتاده نا ندارد. سنگهای رویم را کنار میزنم. نیم خیز میشوم و مات میمانم. چرا هیچ خانهای نیست؟ تا چشم کار میکند سنگ و خاک است. شاید خوابم! در گوشم میزنم، پشت هم و بیوقفه! آن قدر که گزگز پوست صورتم واقعیت را نعره میزند. این که بیداری و هر چه میبینی حقیقت دارد.
آواری که جای خانهتان را گرفته، این نالههای پی در پی که از اطراف میآید. انگار تازه میفهمم چه بلایی سرم آمده. از جایم بلند میشوم، کمرم تیر میکشد، پاهایم را از درد بالا میکشم تا فشارش روی زمین دردش را تشدید نکند. درد دارد وقتی حتی نمیدانم کجای خانه ایستادهام. فریاد میزنم و به سرفه میافتم، نفسم سخت بالا میآید. -مامان… حاج بابا… با دست زخمی و پر از خراشم سنگها را جابه جا میکنم. چه اهمیتی دارد درد قفسه سینهام و پایی که قصد کشتنم را دارد؟ تمام من زیر خاک است. سنگها را جا به جا میکنم و تهش هیچ است. هیچی که عبث به آن امید دارم. به این که معجزه شود و همه چیز به عقب برگردد. صدایی باعث میشود برگردم و پشتم را نگاه کنم. مردی با لباس آشنای هلال احمر به سمتم میآید و فریاد میکشد. -دور شو، بیا اینور پسر.
با توام مگه نمیشنوی؟ نه که نشنوم، نمیخواهم بشنوم. دوباره بدون توجه به او سنگ از روی سنگ بر میدارم و صدایشان میکنم. -خاله مینو، عمه، عزيز … دستی روی شانهام مینشیند و به عقب بر میگرداندم. امدادگر به پهنای صورت اشک میریزد. -پاشو مرد. پاشو ما اینجاییم که نجاتشون بدیم. داره کمک میآد. انگار به زبان بیگانه صحبت میکند! واضح است چه اتفاقی افتاده و من با تمام وضوحش مینالم. -چی شده؟! دوباره سری از روی ناراحتی تکان میدهد و میگوید: زلزله، الآن سه ساعت ازش گذشته. مبهوت حرفش به دور و برم نگاه میکنم. این چه زلزلهای است که از تمام خانوادهام فقط من بیرون آوارم؟ روی سنگی که نمیدانم دیوار کجا است دست میکشم و میپرسم: همه رو آوردین بیرون فقط من مونده بودم آره؟ لب میگزد و سکوتش عذابم میدهد. یقهاش را میگیرم و تکانش میدهم.
-با توام، من کرم یا تو؟ جوابمو بده، میگم بقیه کجان؟ دوباره سرش را تکان میدهد و من دیوانه وار به جان سنگها میافتم. زورش به من نمیرسد، با صدای بلند چند نفر را صدا میزند. بیتوجه سنگ از سنگ بر میدارم. آنقدر که چشمم به دستبندی خاک گرفته در دستهای کوچکی میافتد. چشم نظر مونا که خودم برایش خریدهام، حتماً زنده است. امدادگر فریاد میزند کسی پیدا شده و من با سرعت بیشتری سنگها را بر میدارم تا دردانهام را بیرون بکشم. سنگ بر میدارم و هنوز فقط خاک میبینم … شلوغی در خانه ما جزء نام آشناترین واژه ها است.این که در هفت روز هفته، شش روزش پر باشد از مهمان که اکثراً هم فامیل هستند. هر چه که نباشد بعد از آقاجان خدا بیامرز خانه بزرگ خاندان نفیس است.پدر من حاج ناصر نفیس اما مهمانی این شب حال و هوای دیگری دارد.









