دانلود رمان فرشته ای از تبار جهنم از ماریا سیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریست ساده و آرام با خانوادهای معمولی، که ناگهان همه چیز تغییر میکند. خانوادهاش از هم میپاشد و او، که زمانی از محبت آنها بهرهمند بود، به چشم سر به بار میآید. تنها به این دلیل که «خاص» نیست. پشت سر هم عزیزانش را از دست میدهد و آتش انتقام در وجودش شعله میکشد. وقتی به دنبال علت فروپاشی خانوادهاش میرود، با اسرار عجیبی روبهرو میشود؛ سازمانی مرموز، افرادی اسرارآمیز و مافیای پیچیده. در این میان عشق هم وارد زندگی او میشود؛ عشقی که در چشمانی سرد و آبی نهفته و کمکم مانند پیچکی به دور قلب ترک خوردهاش میپیچد. و چه کسی میداند سرانجام این داستان پرهیاهو چه خواهد بود…
آشپزخونه راه میره . چند بار پشت سرهم پلک زدم تا این توهمو ترس رو از سرم بیرون کنم. با ترس گفتم: +دلوان اینجا خیلی ترسناکه من الان جعبه ی برق رو از کجا پیدا کنم ؟ _نمیدونم واقعا منم از پشت تلفن استرس گرفتم. همینطور دیوار ها رو با دقت وارسی میکردم که یهو بالای دیوار یه در آهنی کوچیک دیدم یهو هم ذوق کردم هم ناراحت شدم دستم به در نمی رسید . نالیدم: + دلوان چیکار کنم ، وای خدا من قدم نمیرسه به درش. _خب صندلی بذار زیر پات . +با این پای شکسته؟ _امتحان کن شاید بتونی. چراغ قوه رو گذاشتم رو میز غذا خوری و به بدبختی صندلیی برداشتمو کشون کشون بردمش پایین در عصاها رو تکیه دادم به دیوار و گفتم : +دلوان میترسم نمیرم یه وقت صدای بلند خنده ی دلوان ازجا پروندم با خنده گفت: _وای آرمینا مگه فیلم هندیه بیخیال برو بالا دیگه نترس نمیمیری.
اخم کرده تمرکز کردم دستامو گذاشتم لبه ی تکیه گاه صندلی پای سالممو روی نشیمنگاه صندلی گذاشتمو یهو پریدم بالا که صندلی کج شد جیغ بلندی زدمو به دیوار چنگ زدمو از افتادنم جلوگیری کردم . _سالمی آرمینا؟ چرا جیغ میزنی دختر جواب بده آرمینا زنده ای؟ +سالمم صندلی نزدیک بود بیوفته. _خیلی خب تا کار دست خودت ندادی برق رو راه بنداز. +باشه گوشیمو از جیبم درآوردم و چراغ قوه اش رو روشن کردم در و باز کردمو سه تا کلید دیدم . +اینجا سه تا کلیده کدومو بزنم؟ _نمیدونم خدمتکار ها چیزی نگفتن راجبش؟ +نه همین هم به زور ازشون پرسیدم بذار همه رو میزنم. نفس عمیقی کشیدم و اولین کلید رو زدم . یهو صدایی اومد و هوا خنک شد به دریچه ی بالای سقف نگاه کردم پس کولر بود خاموشش کردم که باد بند اومد دومی رو زدم که هواکش ها به کار افتادن . اینم نبود.
سومی رو زدمو منتظر موندم برق ها روشن شن اما هیچ اتفاقی نیوفتاد. _چیشد؟روشن شد؟ +نه هرسه رو زدم هیچ اتفاقی نیوفتاد چرا واقعا؟ الان باید یه اتفاقی بیوفته . _یعنی برقا روشن نشدن هیچی؟ +الکی این همه به خودم فشار آوردم اومدم بالای صندلی این همه پله آخرشم هیچی. _حالا حرص نخور تو تلاشتو کردی عمارت به اون بزرگی تو تاریکی خیلی ترسناکه . پوفی کشیدمو اومدم دکمه ی سوم رو دوباره بزنمو خاموشش کنم که یهو یه دونه از لامپ های آشپزخونه روشن شد. ذوق زده گفتم: +روشن شد _چه خوب الان عمارت روشنه ؟ +نه لامپ ها دونه دونه روشن میشن تازه سه تا لامپ از ۳۰،۴۰تا لامپ آشپزخونه روشن شده، خیلی طول میکشه. _خب دیگه آرمینا کارتو کردی برو اتاقت دلوانم نگران بود . درست مثل من از صندلی پایین اومدم و گذاشتمش سره جاش چراغ قوه رو برداشتمو عصا زنون از پله ها بالا رفتم.
تمام مدت دلوان داشت درمورد خرید امروزشون برای دوقلو ها حرف میزد . دره اتاقم رو باز کردمو وارد شدم با خنده گفتم: + باید از هرچی دوتا بگیرید تازه وقتی به دنیا بیان دو تا جیغ جیغو دارید. نشستم رو تختو به تاریکی راهرو خیره شدم . دلوان نالید: _وای نگو باید از خواب شبم لذت ببرم که چند ماهه دیگه تمومه. خندیدم و اومدم حرفی بزنم که صدای شکستن چیزی اومد آنقدر بلند بود که دلوان گفت: آرمینا چیزی رو شکستی ؟ گوشی رو نزدیک به دهنم کردمو گفتم: ن..ن.نه من نبودم . جدیدا وقتی میترسیدم لکنت میگرفتم راستش انقدر که توی این چند وقت احساسات مختلف رو تجربه کرده بودم توی ۱۵سال عمرم تجربه نکرده بودم . صدای آروم شده ی دلوان رو شنیدم: _نکنه دزده آرمینا برو ببین چه خبره . عصاهامو برداشتمو گوشی رو گرفتم دستم. نور گوشی رو توی راهروی تاریک انداختم لامپ ها هنوز روشن نشده بودن .