دانلود رمان سردسیر از مهسا زهیری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میراث علمی و اجتماعی پروفسور انتظام بزرگ، استاد نامدار فیزیک که سالها پیش از دنیا رفت، همچنان در دست فرزندان و نوههایش پابرجاست. در ظاهر، خاندان انتظام نماد شکوه و ثباتاند؛ اما زیر این نقاب، تضادها و شکافهایی نهفته است که آرامآرام چهره واقعی زندگیشان را آشکار میسازد. حریر، که تاکنون مرزهای خانواده را نشکسته، تصمیم میگیرد برای نخستین بار کسی را به دنیای شخصیاش راه دهد؛ کسی که مطمئن است در نگاه خاندان انتظام پذیرفتنی نیست. این انتخاب، همه معادلات را دگرگون کرده و او را به مسیری میکشاند که جز غافلگیری چیزی در پی ندارد. مسیری شبیه به باتلاق؛ جایی که هر تلاشی برای نجات، همه را عمیقتر فرو میبرد و تنها همبستگی میتواند کورسویی از رهایی به همراه داشته باشد.
خوبه. –افتاد زمین. تو زدیش. صورتم منقبض شد و از پوریا جدا شدم. دستش رو از دورم برداشت و توضیح داد: نه، من نزدمش. من کامیون رو زدم. ترکید، همه جا رو به هم ریخت، برادرت افتاد. –الان کجاست؟ گرفتیش؟ –نه. –ما کجاییم؟ –خونه… خونه ی من. به بیرون ماشین نگاه کردم. توی باغ بزرگی بودیم و ویلای پرنوری جلومون بود. هیچ آدمی دیده نمیشد. صدای پوریا پیچید: پیاده شو. –من نمیآم. بی توجه بیرون رفت و ماشین رو دور زد. در سمت من رو باز کرد و جلوی در منتظرم ایستاد. تکرار کردم: نمیآم. –زیرلفظی میخوای؟ حالم کمی بهتر شده بود. سرفه ای کردم و تیزتر جواب دادم: چرا باید بیام خونه ی تو؟ زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. توی ماشین خم شد و بلندتر گفت: چون سه شب پیش با پیام نرفتی! بازوم رو گرفت و از ماشین بیرون کشید. توی بغلش افتادم و خودم رو با کتش نگه داشتم. جلوی لب هام آهسته تر ادامه داد.
چون بهت گفته بودم اگر میخوای بری، همون شب وقتشه! ازش فاصله گرفتم و به صورتش نگاه کردم که مفهوم حرف هاش رو بهتر درک کنم. چشم هاش توی چشم هام میچرخید و ترس و هیجان رو با هم توی دلم میریخت. این آدم سمت برادرم نشونه رفته بود. خودم رو جمع و جور کردم و نگاهم رو به مسیر سنگپوش جلوی پاهام دادم که تا خود خونه کشیده شده بود. پوریا در ماشین رو بست و زبونش رو پس کشید: فعلاً که خونه ات رو دادی دست اون زن، جا نداری. بهترین جا همین جاست. جلوتر از من سمت ویلا راه افتاد. دست به سینه ایستادم و قبل از دور شدنش، به حرف اومدم: چرا امیر رو نگرفتید؟ ایستاد و چرخید. بعید میدونستم که امیر تونسته باشه بدون خواست پوریا از اون شرایط فرار کنه. پوریا سمت من برگشت و با ابروی بالارفته گفت: چون گفته بودی هر کاری بخوام میکنی!
ابروم پرید و یاد حرف خودم توی اون موقعیت بحرانی افتادم. نمیخواستم بپرسم «چه کاری؟». خودش جوابم رو داد: نمیذارم این وقت شب بری، راه بیفت! –گفتم نه! نگاهی به مردهاش انداخت که دورتر قدم میزدند. با فحش زیر لب، محکم به مچم چسبید و سمت ورودی ویلا حرکتم داد. آهسته گفتم: ولم کن. اهمیتی نداد و محکمتر کشید. لب هام رو به هم فشار دادم و حرفی نزدم. خسته تر از چیزی بودم که مخالفت کنم. به هرحال گوش نمیداد. از کنار درختچه های تزیینی و استخر بزرگ و طرحدار خونه گذشتیم که رنگ آبی براقش اطراف رو هم روشن کرده بود. از دو پله ی کوتاه بالا رفتیم و روی صحن دایره ای قدم گذاشتیم. اطرافمون رو از نظر گذروندم. نزدیک دروازه های باغ چند مرد دیده میشدند؛ ولی نزدیک خونه هیچکس نبود. همراهش از در چوب و شیشه گذشتم و پا توی لابی نسبتاً بزرگ خونه گذاشتم.
مچم رو با شدت ول کرد که بیشتر شبیه هل دادن بود. وسط لابی بودیم که هر طرفش پر از گلدون های طبیعی سبزرنگ بود و رنگ کرمی روشن دیوارها و سنگ ها، فضاش رو لطیف میکرد. نفس عمیقی کشیدم. به سالن ها نگاه کوتاهی انداختم. هر چیزی که به چشم میخورد، پرزرقوبرق و لوکس بود. پله ها رو نشون داد و با سر اشاره زد. اخمی کردم و قبل از حرکتی از طرف اون، خودم راه افتادم. روی حفاظ های چوبی طلاکاری شده، دست میکشیدم و از پله ها بالا میرفتم. نگاه کوتاهی به عقب انداختم. لبخند داشت. پرسید: چطوره؟ به راه ادامه دادم و کنایه زدم: چی؟ مچم؟ –خونه! –راجعبه خونه زندگیت نظر بدم؟! –از قدیم گفتند خدا به هرکی پی دلش میده. رسماً داشت میخندید. کنایه ی بعدی رو زدم: به تو چی داده که حالا پی دلت باشه یا پی… جمله رو قطع کردم و با نگاهی به سرتاپاش ادامه دادم: جای دیگه ات!