دانلود رمان طراحی به رنگ خون از الناز دادخواه با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
گاهی خطاها بهایی دارند که هرگز جبران نمیشوند؛ بهایی برای بودن در جایی نابهجا، دیدن چیزی که نباید دیده میشد، و گفتن کلامی که هرگز نباید بر زبان میآمد. و من همان بیگناهی هستم که در آغاز اشتباهی بیپایان ایستادهام، اشتباهی که مرا در گردابی از تردید و هراس فرو میبرد، و گریزی از آن نیست. سایهای سیاه همقدمم میشود، هر لحظه و در هر جا، نفسبهنفس با من، چنانکه گویی جدایی از آن محال است. در خلوت روزهایم، همان سایه تاریک نقشهایی بر دیواره زندگی میکشد؛ نقشی به رنگ مرگ، و طرحی سرخ، آغشته به خون.
در حالی که چشم هام هنوز بسته بودن زمزمه کردم: «حالا بهتر شد.» کم کم بیشتر روم خم شد و روی کاناپه دراز کشیدیم، بی وقفه منو میبوسید و حتی یک ثانیه رو هم از دست نمی داد. دلتنگی توی تک تک رفتارش هویدا بود، دست هامو بین موهاش فرو بردم و بیشتر به خودم فشردمش، پیرهنش رو با یه حرکت درآورد و دست هاشو محکم تر از قبل دورم حلقه کرد. زمزمه کرد: «دلم واست تنگ شده بود.» «منم همینطور. چطور طاقت آوردی بهم زنگ نزنی؟» «به سختی!» آهسته خندید. صدای اروم خنده اش هم واسم آرامش بخش بود. صدای زنگ موبایلش باعث شد چند ثانیه ای متوقف بشه و زیر لب غر غر کنه اما دوباره لب هاشو روی لب هام گذاشت و اهمیتی به صدای زنگ گوشی نداد. وقتی موبایل برای بار دوم شروع به زنگ زدن کرد با خشم گفت: «لعنت بهشون که یه دقیقه هم دست از سرم بر نمیدارن. انگار واقعا باید چند روز مرخصی بگیرم.»
کور مال کورمال تو جیب کاپشنش که روی زمین افتاده بود دنبال موبایل گشت. کمی به اسمی که روی صفحه افتاده بود خیره شد و زیرلب بدوبیراهی گفت و از جا بلند شد و کفت: «معذرت میخوام رز حتما باید جوابش بدم. الان میام.» همونطور که به سمت اتاق میرفت گوشی رو جواب داد و شنیدم که با عصبانیت غرید: «چیه؟» کمی مکث کرد و وارد اتاق شد و درو بست. ناخودآگاه کنجکاو شدم پشت در اتاق رفتم و گوش هامو تیز کردم تا شاید چیزی بشنوم. «این موقع شب مزاحم شدی که اینو بگی؟……….واسم اهمیتی نداره….اصلا برام مهم نیست به من ربطی نداره. به یکی دیگه زنگ بزن!» شونه ای بالا انداختم و دوباره روی کاناپه دراز کشیدم حتما بازم از سرکار بود. بعد از چند دقیقه عصبی برگشت لباسشو از روی زمین برداشت و در مقابل چشم های متعجبم گفت: «خسته ای برو ساکت بزار تو اتاق منم میرم یه دوش بگیرم میام.»
بدون حرف دیگه ای وارد حموم شد و منو تو سالن تنها گذاشت انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش توی چه وضعیتی بودیم. دکمه های لباسمو دوباره بستم و ساکمو از روی زمین برداشتم. وارد اتاقش شدم و وسایلمو تو کمد گذاشتم. نگام روی گوشیش که روی پا تختی گذاشته بود خیره موند. چند دقیقه مردد به گوشی خیره شدم. کنجکاوی توی کارای شخصیش کار درستی بود؟ هنوز صدای شرشر آب از حموم میومد. بی اراده دست بردم و گوشیشو برداشتم. صفحه وارد کردن رمز جلوم ظاهر شد. از کی تا حالا نولان واسه گوشیش رمز میذاشت؟ تا جایی که یادم بود از این کار متنفر بود و میگفت حوصله نداره واسه هربار کار کردن با موبایل قفلشو باز کنه. تاریخ تولدمو امتحان کردم غلط بود. تاریخ تولد خودشو زدم بازم غلط بود…صدای شیر آب قطع شد با عجله گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و لباسمو عوض کردم.
یه لباس خواب آبی ملایم پوشیدمو توی تخت خزیدم. پتور و تا جایی که میتونستم روی خودم کشیدم و منتظر موند. صدای نفس هاش نشون میداد اومده تو اتاق. لباس پوشید و اومد تو تخت. چند لحظه بی حرکت موند و بعد خودشو بهم نزدیک کرد و از پشت دستشو دورم حلقه کرد. درحالیکه منو به خودش نزدیک می کرد گفت: «خسته ای بهتره بخوابیم دیروقته.» گونمو بوسید و زمزمه کرد: «شبت بخیر.» با نا امیدی آشکاری که تو صدام مشخص بود زمزمه کردم: -شب بخیر. صبح که بیدار شدم جای نولان کنارم خالی بود از سردی بالش می شد فهمید مدت زیادی از رفتنش میگذره. برگه کوچیکی رو روی یخچال چسبونده بود که میگفت سرکار و ممکنه دیر برگرده. میلی به صبحونه نداشتم هنوزم از خودداری و سرد شدن ناگهانی نولان بهت زده بودم. دوش سریعی گرفتم و از خونه بیرون زدم.