دانلود رمان خون بس به شرط عشق از سارین با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شیرین دختری است که برای نجات زندگیاش مجبور میشود کارهایی انجام دهد که همه آنها را اشتباه میدانند. او با آزاد کردن یک زندانی و شریک شدن با او، زندگیاش را کاملاً تغییر میدهد. مردی خشن و غیرتی که با تمام مردان پولدار اطرافش فرق دارد، یک مرد پایین شهری است که حتی بلد نیست مثل دیگران صحبت کند. حالا شیرین تصمیم میگیرد او را به همه نشان دهد و همراه خودش معرفی کند، و همین تصمیم پرده از رازهایی برمیدارد که همه را شوکه میکند. اتفاقی که خواندنش هیجان خون شما را بالا میبرد…
قوی باش … به خاطر خورشد و مادرت که الان هر خبر کوچیکی خوشحال یا ناراحتشو میکنه ..! قوی باش .. و دستی به سرشونم زد و رفت !… و من. خیره به رفتنش بودم که با صدای سرباز به خودم اومدم و به سمت سلول حرکت کردیم ….! وارد سلول شدم همه نگاه ها به سمت من چرخید ولی بی اعتنا به بقیه به سمت تخت رفتم. و دراز کشیدم و ساعدم رو روی چشمام گزاشتم وبه خوابی عمیق فرو رفتم …! « دانای کل» بهرامی بزرگ بخاطر اینکه نوه اش نجات پیدا کرده بود دستور داد که در عمارتش سه عدد گوسفند را سر بریدن و به روستا ها و افراد نیازمند بدهند! عمارت بزرگ بهرامی به حدی شلوغ بود که جای سوزن انداختن هم را کسی نداشت؛ خدمتکار ها در هیاهوی جشنی که قرار بود کل خاندان بهرامی افراد. دور نزدیک حضور داشتند بودند …! آذر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت …
با اینکه نتوانسته بودند دیاکو را آزاد کنند اما باز هم بخاطر اینکه از حکم اعدامش صرف نظر. کرده اند. هم جای خوشحالی برای مادری زجر کشیده مثل اورا داشت )!… کم کم میهمان ها سر رسیدند و برخی با حسرت برخی با غم و برخی با خوشحالی ساختگی به آذر و خورشید خیره شده بودند…. برخی از کودکان حتی با آن سن کمشان به خورشید حسادت میکردند … و با وجود زیبایی باغ و توجه های پی در پی بهرامی بزرگ برای خورشیدش حس حسادت آن ها هم بیشتر میشد ….! برخی حتی میگفتند اینجا خود بهشت ؛ البته حق هم داشتند به نزدیکی ۰۳ سال است که هیچ کس به درون این عمارت نفوذ نداشته !… بجز اهالی خانه از آن زمانی که بهرامی با نوه هایش و عروسش برگشت شور و اشتیاق جدید به خانه راه پیدا کرد … عمارتی که از خوفش روزی همه هراس داشتند حال به این شکل درآمده ….
درون عمارت تمام وسایل تیره و خاکیو بی روح بود ….زمانی که فقط عمارت با صدای جیر جیرک ها و زوزه ی باد و پارس سگ های نگهبان سکوتش میشکست با ورود دیاکو و یاسر رنگ دیگری گرفت با صدای خنده های آن دو دیگر صدای جیر جیرک و زوزه باد و سگ های نگهبان نمی آمد و حال این رنگ بوی اینجا بخاطر آن دو کودک شیرین بود..! کم کم میهمان ها کم وکمتر میشدند زمانی که میخواستند بروند به آذر و خورشید طعنه ای میزدند که از نظر خودشان این کار درست و کمی از کینه ی خود کم میکند »!…… آتوسا (دختر یاسر ) که از بچه گی صمیمی ترین دوست خورشید بود و با ناراحتی خورشید اوهم ناراحت میشد با دیدن چهره ی درهم و ناراحت خورشید به سمتش رفت …… سعی کرد او را خوشحال کند و با بازی سر اورا گرم کند ! بهرامی و آذر و یاسر هم که از کار آتوسا خوششان آمده بود با لبخند زیبایی به بازی کودکانه آن دو خیزه شده بودند ….!
کم کم مهمان ها رفتند وقتی همه رفتن آذر نگاهی به دور و بر انداخت و رو به یاسر گفت : بچه ها رو ندید…!؟ یاسر با سر علامت منفی داد و شروع کرد به صدا زدن آتوسا و خورشید بهرامی هم که نگران شده بود. به تمام خدمه و نگهبان ها دستور داده بود که همه جا را خوب بگردند …. وقتی همه همه جا رو گشتند همه جمع شدن داخل سالن و به همدیگه خیره شده بودند…. در نگاه همه ترسی وجود داشت ….! که صدای یکی از خدمتکار ها بلند شد که گفت :آقا ! اآقا اینجان ! همه سرا سیمه به جایی که خدمتکار میگفت رفتیم بهرامی بزرگ دستش مشت شد و از خشم رنگش به کبودی میزد !!!!..… با صدای نسبتن بلندی گفت : مگه من نگفتم هیچ کس حق به اونجا رفتن رو نداره !.… خدمتکار با دست پاچه گی گفت : به خدا آقا تخصیر من نبود صدای جیر جیر تاب می اومد. منم کنجکاو شدم رفتم اونجا دیدم رو تاب خوابشون برده …!