دانلود رمان آشوب دل از الف.عسکری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بعد از سه سال دلدادگی، یزدان ناگهان در شبی سرد همهچیز را برهم میزند و نامزدی را خاتمه میدهد. سحر مات و مبهوت است؛ باورش نمیشود مردی که روزی عاشقترین همراهش بود، امروز بیهیچ تردیدی رهایش کند و از جدایی منطقی سخن بگوید. اما یزدان دیگر آن جوان شیفتهی گذشته نیست؛ دگرگون شده و این تغییر عجیب فقط برای یک نفر روشن است؛ یاور، برادر کوچکترش.
عزیزم فرمول خیلی پیچیده ای نداره، من بهت لطف میکنم و فوت کوزه گری رو میگم، هر کی که باعث ناراحتیت میشه رو دایورت کن، به گذشته فکر نکن چون ما اونقدر پیشرفت نکردیم که بتونیم به عقب برگردیم و اشتباهات گذشته رو تکرار نکنیم و بعدی اینکه به آینده هم زیاد بها نده، نمیگم کلاً بیخیالش شو، ولی اونقدرم درگیرش نشو که تمام فکر و ذکرت باشه و تو بمونی بین گذشت های که رفته و ترس از آینده ای که هنوز نیومده که اینجوری فقط زمان حال رو از دست میدی! به فکر فرو رفت و نفهمید که یاور بلافاصله بعد از سخنی که بر زبان جاری ساخت از اتومبیل خارج شد و وارد داروخانه شد. او را کاملاً درگیر حرف خود کرده بود، یعنی خود یاور نیز از این حرفی که میگفت تبعیت میکرد؟ حتما چنین بود که این همه بیخیال بود و هر مشکلی فقط مدت زمان اندکی او را به خود مشغول میکرد.
کاش او هم میتوانست مانند یاور رفتار کند، به پس زده شدنش توسط یزدان فکر نکند، به آینده که بدون یزدان اتفاق خواهد افتاد فکر نکند و لذت ببرد از زمان حالی که یزدانی وجود ندارد! دم عمیقی گرفت و لبخندی به تلخی زهر روی لب های خشکیده اش نشاند، با این افکار به هیچوجه نمیتوانست دل خوشی و بیخیالی یاور را تجربه کند، در هر فکرش یزدان بود، دلیل جدایی که نمیدانست و بیشتر باعث آشفتگیاش شده بود. نگاهی به پایش که از پایین زانویش در گچ آبی رنگ فرو رفته بود خیره شد و انگشت های پایش را تکان داد، هنوز چند ساعت نگذشته بود پایش به خارش افتاده بود، یاد چند سال پیش و شکستن دستش افتاد، عذابی را متحمل شده بود که دعا کرده بود هیچوقت دست و پایش نشکند! ابتدا صدایی از پشت اتومبیل آمد که حواس پرت شدۀ سحر را برگرداند، دست روی صندلی یاور گذاشت و نیم تنهاش را به سمت عقب برگرداند.
تا ببیند چه خبر است، یاور بود که یک جفت عصایی را که خریده بود درون صندوق میگذاشت.. لحظه ای بعد در اتومبیل باز شد و یاور روی صندلی متفکر گفت: ِسحر نشست، رو به _ به چی فکر میکنی فینگیل؟! با توجه به قسمت آخر حرفش سرش را به سرعت به سمت یاور برگرداند: _ چی گفتی؟! درست مانند یزدان سرش را به عقب برد و خندید: _ اولاش که اینجوری نبودی، نمیدونم پیر ِی، فرسودگی چیه؟! در هر صورت من امروز خیلی حرف هام رو واضح زدم، ولی تو هر دفعه ازم توضیح واضحات خواستی! حرفش را مزه مزه کرد، نخواست دهان به دهانش بگذارد و شوخیاش را تلافی کند، ولی از وقتی که در ماشین نشسته بودند حرفی را که میخواست بزند را هزار بار مرور کرده بود: _ یه چیزی بگم؟! کنجکاو سرش را از تلفنش بلند کرد و خیره شد به سحر که متوجۀ تردیدش شده بود.
و گفت: _ آره بگو، چیه نکنه داری استخاره میگیری؟! پوف کلافه ای کشید و دست چپش را بالا برد، شال عقب رفته اش را جلوتر کشید و گفت: _ میشه خواهش کنم، جدی باشی، حرفم جدیه! نگاه خیره و مات یاور از روی تارهای موی زیبای سحر به لب های صورتی رنگش کشیده شد: _ باشه، جدی میشم، بفرما خانم! لب هایش را به هم مالید و در جایش اندکی جا به جا شد، دستش را به داشبرد بند کرد: _ خواهش میکنم یاور، حتی اگه بخوای التماستم میکنم، بهم بگو؟ اون حقیقتی رو که میدونی بهم بگو! من دارم دیوونه میشم، نبین الان به روی خودم نمییارم و خیلی راحت دیده میشم، به خدا که اینطور نیست، من دارم دق میکنم یاور، تو رو خدا ازت خواهش میکنم، به حرمت روزهای خوشی که تو بچگی باهم داشتیم اذیتم نکن و بهم بگو! با شنیدن حرف های سحر که باز هم دربارۀ عاشق بی وفایش بود.