دانلود رمان بی معرفت از محدثه اکبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری از تبار عشق، با همهی رنجها و دردهایش؛ پسری چون فرهاد، آماده برای هر فداکاری در راه شیرینش؛ حتی کندن کوه در برابر او هیچ است. اما خبری میرسد، خبری که همچون تبر بر سرِ آن فرهادنما فرود میآید. این خبر چیست؟ آیا توان خاموش کردن شعلهی عشق او را دارد؟ یا او همچنان میجنگد تا شیرینش را به دست آورد، حتی اگر به قیمت آرامش خودش تمام شود؟
جوابش رو ندادم و اونجا رو ترک کردم. به پایین پله ها رسیدم، چند نفر از یه آژانس پیاده شدن، خودم رو به اون آژانس رسوندم، سوار شدم، آدرس دفتر سپهر رو دادم و اون هم راه افتاد. ساعت دوازده بود، یک ساعت وقته. وارد دفترش شدم، منشی گرم ازم استقبال کرد و آخرین نفر که از دفتر خارج شد، سپهر هم از اتاقش بیرون اومد. تا من رو دید، به سمتم اومد، سلام کرد و جواب گرفت. میخواست غذا سفارش بده که چون میل به خوردن هیچی نداشتم، گفتم صرف شده، اون بیچاره هم گفت حالا بعدا میخوره. وارد اتاقش شدیم، صحبت هامون رو کردیم و قرار شد کارها رو خودش رو به راه کنه و اولین جلسه دادگاه رو بهم اطلاع بده که مطمئنا برای پنجم عید به بعد موکول میشه. ازش تشکری کردم و از اتاقش خارج شدم. برای شام بیرون نرفتم، خودم به خواب زدم که مجبورم نکنن. خب میل ندارم!
مامانم که از اتاق خارج شد، از جام بلند شدم، هندزفریم رو برداشتم، به تبلت سارینا وصلش کردم و توی گوشم گذاشتم.بعد رفتنت وانمود میکنم خوشحالم کاملا معلومه دپرس و بی حالم هنوزم دلم می خواد بذاری سر به سرم هنوزم دوست دارم تورو هر روز ببینمت نگو که بینمون هرچی که پیش اومد مشکل از منه تو که می دونستی عشق تو دار و ندار دلمه تو حسرت اینمیه روز خوش ببینه دلم هرچیم بد باشی با تو می زونه دلم… چندین آهنگ گوش دادم و تا دلم خواست اشک ریختم. امروز بیست و نهم اسفنده و روز عید، ساعت هشت سال تحویل میشد، الان هم ساعت سه بعد از ظهر بود. رفتم دوش گرفتم و لباس هام هم شستم. توی درست کردن غذا به مادرم کمک کردم. ماهی دوست نداشتم؛ به همین خاطر مامان قورمه سبزی و مرغ درست کرده بود. ساعت هفت بود، با کمک آرمینا و سارینا سفره رو چیدیم، مهرداد هم قرار بود بیاد.
چقدر دوست داشتم آرشام هم الان اینجا بود؛ ولی…همگی دور سفره نشسته و منتظر بودیم تا این توپه رو هوا کنن. من بیشتر دوست داشتم زودی تموم بشه و پاشم برم توی اتاقم. در اون موقع تنها دعام این بود که زندگیم مثل قبل بشه. من نمیتونم ازش جدا شم! بالاخره صدای «بوم» بلند شد. همگی بلند شدن به روبوسی، با همه روبوسی کردم و با مهرداد دست دادم. برای شام رفتیم؛ ولی باز هم خیلی غذا نخوردم، ازشون جدا شدم و توی اتاقم رفتم. داشتم توی لپتاپ سارینا کلیپ نگاه میکردم که یه کلیپ جدید دیدم و بازش کردم. فیلم غمگینی بود؛ ولی آهنگش… اشکام و پنهونی دارم می ریزم دنیا به کام تو برو عزیزم شاید بفهمی مثل من نمیشه فدای خنده های تو عزیزم یه عمری حرفات رو دلم لونه کرد دوستم نداشتی برو بی معرفت یادم نمیره با دلم چه کردی تنهام گذاشتی برو بی معرفتباز هم اشکم رو در آورده بود.
خسته بودم و خوابم میاومد، چشم هام رو روی هم گذاشتم و توی عالم رویا محو شدم. امروز یکم فروردینه. مامان اینها با اصرار من، به خونه بابابزرگ هام رفتن؛ اما من نرفتم، دلم نمیخواست کسی از این که باارشام رابطه خوبی ندارم خبر دار بشه! حداقل فعلا نفهمه. قاب عکس آرشام رو از ساکم بیرون آوردم. پسر بد! دلم برات شده. بی انصاف! هنوز هم با این احوال عاشقتم. دستم رو روی صورتش کشیدم. عکس رو به سینم چسبوندم و باز هم اشک هام بودن که تنهاییم رو پر میکردن. گوشیم هنوز هم خاموش بود. باز هم لپتاپ سارینا رو برداشتم، روشنش کردم و توی عکس های خانوادگی رفتم. یاد اون روزها بخیر! اصلا نمیدونستم غم چی هست! آیفون به صدا در اومد و قلبم توی حلقم اومد. از اتاق بیرون اومدم و به سمت آیفون رفتم. سارا و نگار بودن. دکمه در باز کن رو زدم و چند دقیقه بعد وارد شدن، جلو رفتم و بهشون سلام کردم.