دانلود رمان قربانی از مینا سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من آلودهام… آلوده به گناه عبور از مرزهای ممنوعهات. و تو… تو قربانیای، همانگونه که من نیز قربانیام؛ قربانی نیرنگهایی که در پس نقاب دوستی پنهان شدهاند. اینک من و تو، شانهبهشانه، در قربانگاهی ایستادهایم تا این قربانی را پیشکش کنیم.
– گیا رو بذار برای بعد. اومدم خونه در خدمتتونم و گردنمم از مو باریکتر مامان جونم… گ – چی شده بعد از چند سال شنگولی؟! عماد از ته دلش خندید. احساس میکرد با بخشش نرگس، شاید مورد لطف خدا قرار گرفته باشد. کما اینکه خود خدا برای یافتن نرگس گمگشته اش، راهنمایش بود و اگر خواست او نبود، هرگز همدیگر را نمی دیدند. – بله مامان خانوم… بعد از این همه مدت، خدا جوابمو داد و گم شده مو پیدا کردم. حالام تماس گرفتم که ازت بخوام به همراه بابا، هر چه زودتر بیایید برای خواستگاری! با اجازه تون، بله ی عروستونم خودم گرفتم. لحظه ای در پشت خط سکوت برقرار شد. اعظم دلش نیامد خوشی او را زائل کند، ولی باید میگفت: – نمیشه. تو الان نامزد داری! لبخند از روی لب های عماد به آرامی رخت بر بست؛ به گوش هایش اعتماد نداشت. زیرلب زمزمه کرد: – چی؟! – گفتم تو الان نامزد داری.
فکر میکردم بابات بهت گفته! عجیبه که وقتی باهاش حرف زدی، چیزی از این موضوع نگفته! نیم نگاهی به نرگس انداخت که با دلهره و نگرانی چشم به دهان او دوخته بود. – از چی حرف میزنی مامان؟ جون عماد واضح بگو… اعظم از شنیدن صدای متعجب و مغموم پسرش، بابت لجبازی که کرده بود، پشیمان شد ولی کار از کار گذشته بود. لبش را گزید و گفت: – از خواستگاری که بدون حضور تو انجام شد. از دختری که بهت بله داد و از انگشتری که توی دستش کردم. عماد آب دهانش را با صدا فرو داد؛ برگشت و نگاهی نگران به نرگس انداخت. با کمی مکث مانی را از روی پایش بلند کرد و زمین گذاشت، بعد از جا برخاست. صدای الوی مادرش را شنید و بی آنکه به او جوابی بدهد، کمی از زیرانداز فاصله گرفت. با کلافگی دستی میان موهایش کشید. – مامان… داری شوخی میکنی دیگه نه؟!
– نه مامان جان… چه شوخیای؟! من که نمیتونستم مردم رو علاف خودم کنم. حرف زده بودیم، تحقیق کرده بودن. دختره تو رو دورادور دیده بود… ما که رفتیم خواستگاری، موافقت کردن. رد خودش چرخید و با دیدن نگاه نرگس به روی خود، پشت به او ایستاد ِ. به گ ، عماد شوکه شده بود. یک دور صدایش میلرزید وقتی که لب باز کرد: – ولی مامان… دیدی که من چه حالی داشتم؟ دیدی چقدر گشتم… حالا که بعد از چهار سال پیداش کردم… این حقم نبود. مامان… من نرگسو دوست دارم. اون دختری رو هم که میگی نمیشناسم… تو رو خدا یه کاری بکن. دلت میاد تا آخر عمرم با سر شکستگی و عذاب وجدان زندگی کنم؟! بیعشق؟! مامان… تو که خوب میفهمی چی میگم… اعظم که پشت خط از غم و بغض صدای پسرش اشک میریخت، بی آنکه چیزی بگوید، تماس را قطع کرد. با قطع شدن مکالمه، گوشی را از کنار گوشش پایین آورد.
کمی به اطراف نگاه کرد. نه نمیتوانست این سرنوشت را بپذیرد؛ علاوه بر علاقه، او مجبور بود؛ اجباری که پدر و مادرش از چیستی آن مطلع نبودند. از میان لیست مخاطب ها، شماره پدرش را پیدا کرد و روی آن ضربه زد. بعد از دو بوق، تماس برقرار شد. مسعود این ساعت از روز سرکار بود. – جانم؟ سعی کرد جلوی لرزش صدایش را بگیرد ولی با شنیدن آن، متوجه شد که چندان موفق نبوده. – بابا؟…! – چی شده عماد؟! حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ به عقب برگشت و نگاهی به نرگس انداخت. مانی را در آغوش گرفته و با نگرانی به او نگاه میکرد. – بابا… جریان نامزد چیه؟! مامان چی میگه؟! صدای نفس عمیقش را شنید. – ازش خواسته بودم بهت نگه تا بعد که برگشتی تهران… میخواستم رو در رو باهات صحبت کنم! دست هایش بیحس و صدای نفس هایش کشیده و صدادار شده بود. الان؟! … الان که من گمشده مو پیدا کردم.