دانلود رمان راه گم کرده از اس تی ابی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دستم لیز خورد به یه گوشه ی تخت خورد و افتاد باحالش شکست.» رو زمین قسمت قبل از اینکه بتونم جلوی خودمو بگیرم میخندم و لبخندشــــــو حس میکنم اگه بهت بگم ویبراتورت میتونه امشب بازنشسته بشه چی؟» «میگم خب معلومه که بازنشسته م شه چون الان دیگه به درد نمیخوره.»
با خنده زیر لب :میگم منظورم اینه که دارم میام اونجا.» «واقعاً؟ میتونی بیای؟» هیجان تو صداش باعث میشه یکم تندتر رانندگی کنم. بهش میگم همین الان تو راهم وقتی میشنوم آه میکشه انگار راضیه، لبخند میزنم. «خب، چه بهتر، پس تو میتونی گوشیم زنگ می خوره و یکی پشت خطه، مینالم. می گه: «باید قطع کنی؟» «آره. متاسفانه ولی حدوداً بیست دقیقه دیگه می بینمت.» «مراقب خودت باش.» گوشی رو قطع میکنم و بدون اینکه نگاه کنم کیه، جواب می دم. «بنت هستم.» هادلی می پرسه: «یه چیزایی پیدا کردم که می تونه یه سرنخ بهمون بده. کجایی؟» «همین چند دقیقه پیش رفتم هر چی پیدا کردی ببر پیش دانی. من می خوام برم یه چند ساعتی ولو شم و درست و حسابی بخوابم.» اون با یه لحن خاصی می پرسه: «تو تخت خودت؟» «نه. که البته به تو هیچ ربطی نداره.»
اون با تردید می دید. گه «لوگان، باید در مورد یه چیزی با هم حرف بزنیم.» «چیه؟» «هیچی. حداقل فعلاً بعد از چند ثانیه طولانی بالاخره یه نفس عمیق و کلافه هیچی اگه چیزی پیدا کردم بهت می گم.» می کشه. عجیب بود. «باشه. پس برو با دانی در مورد چیزایی که پیدا کردی هماهنگ شو، و-» اون حرفمو قطع می کنه و می گه: «جدی نمی خوای خودت بررسیشون کنی؟» «سر نخ هات پرونده رو میبنده؟ ما رو به اون میرسونه؟» «خب، نه، ولی-» «پس بده به دانی من به خواب نیاز دارم .هادلی. به محض اینکه چشمام نخوان خودشون بسته شن، برمیگردم.» یه خمیازه بلند می کشم و یه آه میکشه «باشه. بعداً میبینمت.» گوشـــــــی رو قطع میکنم، پرونده رو تو ذهنم مرور میکنم و جلوی خودم رو برای اینکه دوباره به لانا زنگ بزنم میگیرم، فقط به این خاطر که از اینکه اونجا با یه مرد تنها باشه متنفرم.
یه مرد مجرد که ممکنه به خاطر ورزششون بهش دست بزنه یه مرد مجرد که ظاهراً داره سعی میکنه باهاش ارتباط برقرار کنه. دستام دور فرمون محکم تر میشه باید این حسادت رو کنترل کنم. دیدن و گوش دادن به آدم بد، خودش شروع بديه. کنفوسیوس لانا از یه مشت آروم از طرف دوک جاخالی میدم و به اینکه چقدر داره بهم آسون میگیره پوزخند میزنم اون میخواد اگه اوضاع از کنترل خارج شد یه چیزایی بلد باشم پس پیشم اومد و دستور داد که با هم مبارزه کنیم تا ببینه من باید روی چی کار کنم. اون تو سمت چپش ضعیف عمل میکنه مدام خودشو در معرض حمله قرار میده فرم بدنش بهم ریخته ست در بهترین حالت یه بوکسور آماتوره به احتمال زیاد تو یه خانواده نظامی بزرگ شده که پدرش چند تا تکنیک بهش یاد داده تکنیک های قدیمی و از مد افتاده. تو یه مبارزه ی واقعی، زیر دو دقیقه قشنگ بهش غلبه می کردم.
و به التماس و غلط کردم می افتاد ولی من باید یه دختر معمولی باشم. روزی یه عالمه کالری میخورم که یکم تپل بمونم، عضله هام رو پشت زنونگیم قایم می کنم که زیادی رو فرم نیام و گندم در نیاد. دوک داره پوزخند می زنه و من یه مشت ضعیف و مسخره حواله چپش می کنم. خیلی راحت پسش می زنه و من جلوی خنده امو می گیرم. عاشق رازهای کوچولو ام خیلی حال میده همه رو خر کنی و فکر کنن بره ای، نه یه گرگ هار. «خب بریم رو دیوار تمرین کنیم پلمونز همیشه زنا رو تا دم خفه شدن می برده میخوام نشونت بدم چطوری قفل دستش رو باز کنی.» رو کنه سرمو تکون میدم و دنبالش میرم عرق پیشونیشو پاک می خوبه که تو تحلیل کردن آدما مثل لوگان وارد نیست. وگرنه می فهمید من عرق نمیکنم یعنی از اون هیکلم رو فرم تره. نمیشه که الکی عرق کرد. میره کنار دیوار و بهم اشاره میکنه «دستات گلوم.»