دانلود رمان بازوبندهای طلایی از Aramis.H با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در آسمان نیلگون مصر، پسری با بالهایی از طلا پرواز میکرد؛ کای. سالها پیش، او کودکی گمشده بود تا اینکه مردی داغدار ـ که همسر و فرزندش را از دست داده بود ـ پناهش داد و همچون پسر خود بزرگش کرد. اکنون، سالها بعد، بیماری جان آن مرد مهربان را تهدید میکند. کای برای یافتن درمان، سفری پرخطر و شگفتانگیز را آغاز میکند… سفری که پرده از رازهایی برخواهد داشت که سرنوشتش را برای همیشه دگرگون میسازد.
به این ترتیب آندو با یکدیگر ازدواج کردند و در خانه ی کوچکی مستقر شدند. در همسایگی خانه ی آنها یک دکان نجاری قرار داشت؛ نجاری که صاحب آن جا بود، فردی مهربان و خونگرمی دیده میشد. هسیبه از ایوب خواست تا برای گذران زندگیشان با نجار مشغول کار شود، ایوب نیز پذیرفت. او پس از توافق با نجار به کار در نجاری پرداخت، روزها در نجاری بود و شب ها با دست پر به خانه باز میگشت. هسیبه که زنی نیکو و خوش گفتار بود، به او امید زندگی داد و او را از خوشی های حقیقی آگاه ساخت. ایوب معتقد بود همصحبتی با هسیبه مثال شنیدن آواز بلبل و دیدن آن مانند تماشای باران در فصل تابستان، لـذت بخش است. روزها گذشت و خبر ازدواج آن ها به گوش حکمت رسید. همت به تازگی جان باخته بود و وقتی به دیدار جنازهی او میرفت، در راه این خبر را شنید. خشمگین شد و بی آن که از مرگ عموزادهاش غمگین باشد.
در مراسم سوگواری آن حضور یافت. عده ی کمی جمع شده بودند، شاید سه نفر یا هم چهار نفر. ایوب نیز به همراه همسرش هسیبه، برای تدفین همت آمدند. هسیبه با آن که میدانست دیر یا زود این اتفاق به وقوع میپیوندد، باز هم زاری کنان بر بالین برادرش نشست. در همین حین حکمت وارد مجلس شد، همه سکوت کردند و هسیبه متعجب با چشمان خیس از اشک، به او خیره ماند. با قدم های استوار و در حالی که لباس های فاخر به تن داشت، نزدیک آمد. با لحنی که قصد داشت غمزده به نظر بیاید گفت: – مرگ همت بسیار ناراحت کننده بود! هسیبه نمیدانست چه بگوید. ایوب نگاهی گذرا به او انداخت، از لباس ها و تجملاتش پی برد ثروتی که ازبین رفت در ازای آن حکمت را ثروتمندتر از قبل کرده بود. ایوب غرید: – چه میخواهی؟ حکمت پاسخداد: – آن چه را که میخواستم تو گرفتی!
ایوب قدمی به سویش برداشت که صدای هسیبه مانع او شد. – ایوب! هسیبه ایستاد و به سمت آن دو آمد، همچو ایوب رو به حکمت غرید: – چه میخواستی؟ حکمت به عموزادهاش با حسرت خیره ماند، زمزمه کرد: – باید به خواسته ی پدرم عمل میکردی! – خواسته ی پدر تو مهم بود و خواسته ی پدر من خیر؟ حکمت متعجب پرسید: – مگر او چه میخواست؟هسیبه با صراحت تمام پاسخ داد: – او به من وصیت کرد هرگز با شخصی مانند همت ازدواج نکنم. حالا خشم جای تعجب را در وجود حکمت گرفته بود، فریاد زد: – این مردی را که برای همسری پذیرفتی هم یک عیاش تمام عیار بود! – اما او قلب پاکی دارد. با شنیدن این سخن، حکمت دیگر عصبانی نبود؛ مگر با چشمان خشمآلود گفت:- تو اشتباه کردی هسیبه!نگاهی به او و ایوب انداخت، سپس بلافاصله آنجا را ترک کرد.
ایوب که تاکنون سکوت به لب داشت، گفت: – حق با اوست، من هم مانند همت بودم. هسیبه لبخندی زد. – خودت هم میدانی که تغییر یافته ای! به رفتن حکمت چشم دوخت و ادامه داد: – اما او تغییر نمیکند. پس از اتمام مراسم، با قلبی اندوهگین به خانه بازگشتند. هسیبه از مُردن برادرش غمگین بود و ایوب از نالایق بودن برای هسیبه، میرنجید. طی گذشت زمان نه چندان طولانی، هسیبه خبر باردار شدن خود را به او داد. ایوب که سرانجام طعم پدر بودن را میچشید، شادمان به نجاری رفت تا گهواره ای بسازد. نجار که خبر پدر شدن او را شنید، با خوشحالی گفت: – من خودم به تو کمک میکنم بهترین گهواره را بسازی ایوب با لبان خندان از او تشکر کرد و مشغول ساختن گهواره شد. ایوب از شادمانی بیوقفه مشغول تکه کردن چوب ها بود و تا نیمی از شب چوب ها را میتراشید. نجار دستش را روی شانه ی او قرار داد.