دانلود رمان جا مانده از مریم بوذری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا محتشم بهخاطر بدهی راهی زندان میشود. دوست صمیمیاش، مهشید، با کمک یک حامی ناشناس بدهی او را میپردازد. بعد معلوم میشود این کمک از طرف آراد، رئیس خوشتیپ یک شرکت ساختمانی بوده است. افرا برای جبران، به تهران میآید تا در همان شرکت کار کند و بدهیاش را پس بدهد.
باز که صدای فینفینت میاد! جوری که مطمئن بودم میشنوه، با صدای بلند گفتم و کلافه، شیر آب رو بستم. اما او نهتنها سیل اشکهاش رو قطع نکرد، بلکه بیتفاوت به لحن معترض من، راحتتر و با صدای بلندتری گریست! ببخش… شوخی کردم… ولی رامینا تو رو خیلی دوست داره، این از نگاهش پیداست. سرش رو به معنی «میدونم» تکون داد: دوست داشتن باید همراه با احترام باشه. باید بدونه که حسادت و زبون تلخش من رو ناراحت میکنه. باید روی ورِ بدجنس و ایگوی طغیانکردهش مسلط باشه… آهی کشید و چند تا بادوم دیگه رو توی دهنش ریخت: رامینایی که من میشناسم، غیر از خودش و خانوادهش هیچکس رو دوست نداره. نگاهم رو به تلویزیون خاموش دادم و برای دلداریش گفتم: خیلیها اینجورین… زیاد به این اخلاقش فکر نکن، به روزای خوبی که باهم داشتید فکر کن…
پوزخند معنادار علی نشان میداد که اوضاع روابطشون اجازهی هیچ فکر مثبتی بهش نمیده. انگار داشتم وارد مرحلهی جدیدی از زندگیم میشدم… مرحلهای که به شدت برام جذاب بود. شوق عجیبی از این با هم بودن توی جونم مینشست که برای خودم هم تازگی داشت. البته از این دوری چندروزه، اونقدر بیتاب شده بودم که اعصابم متشنج بود و دلم میخواست هرچه زودتر روز آخر هم تموم بشه و برگردم. ولی خوب، تماس بردیا و اومدنش به سر پروژه، یک روز دیگه این دیدار رو به تعویق انداخت. با مهندس سلطانی یکبار دیگه روی گودبرداری و پی اولیهی هتل نظارت داشتیم که سروکلهی بردیا با هاشم پیدا شد. سلام و احوالپرسیمون که تموم شد، مهندس سلطانی شروع کرد به توضیح روند پروژه برای بردیا و هاشم هم کنار من ایستاد و در سکوت به حرفهاشون گوش میدادیم.
با دور شدن سلطانی و بردیا از کنارمون، هاشم خندان پرسید: احوال شادوماد؟! لبخندی زدم: ممنون داداش… شما چطوری؟ کمی دمغ به نظر میرسید. اِی… ما هم بد نیستیم… از هفتهی پیش که دخترم تصادف کرد، درگیر کاراش شدم. آهی از نهادم دراومد: حالا حالش چطوره؟ خوبه… خداروشکر عملش به خوبی انجام شد… پلاتین توی پاش گذاشتن. بعد، نگاهش شیطون شد و با چشمکی پرسید: چه زود با این خانم مهندس جفت و جور شدی… باز مثل این چند روز، با یادآوری چهرهاش، لبخند روی لبم نشست. نمیدونم… شاید چون کار سرنوشت بود. از اون لبخندت پیداست که حتماً همینطور بوده… بعد در حالی که چشمهاش رو باریک میکرد، پرسید: حالا جشن عروسیت کی هست؟ در حال توضیح بودم که قراره توی عید عقد و عروسی رو باهم برگزار کنیم که تلفنم زنگ خورد و با دیدن شمارهاش روی موبایلم، لبخند بزرگی زدم.
هاشم گفت: چه حلالزادهم هست! بعد دستی به کتفم زد و در حالی که ازم دور میشد، لب زد: خوش باشی داداش… با خوشیت کیف میکنم. از این محبت، لبخندم از ته دل عمیقتر شد و تشکر کردم. با وصل شدن تلفن و شنیدن سلامش، برخلاف جهت حرکت جمع به راه افتادم و همونجور که رو به دریا ایستاده بودم، احوالپرسی کردم: مرسی عزیزم… من خوبم… شما چطوری؟ من حالم خوب نیست. جا خوردم و با مکثی، تعجبم رو نشون دادم: چرا عزیزم؟ چیزی شده؟ نه… فقط اونقدر دلم برات تنگ شده که نگو و نپرس… سکوت کرد و من بیقرار گفتم: حس میکنم این چند روز، چند ماه طول کشیده… برای منم همینطور گذشته. صداقتش، بیتابی من رو بیشتر کرد. کی برمیگردی عزیزم؟ قرار بود امروز برگردیم که بردیا خواست پروژه رو ببینه. به احتمال زیاد فردا با خودش برگردیم…