دانلود رمان تنهایی ماهتینار از رهایش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا محتشم به دلیل بدهی سنگینی روانه زندان میشود، اما با کمک دوست صمیمیاش مهشید، مبلغ بدهی پرداخت میگردد. این پول از طرف آراد، رئیس خوشتیپ یک شرکت ساختمانی، فراهم شده است. افرا برای جبران این لطف، به تهران میآید تا در شرکت آراد کار کند و بدهیاش را بپردازد.
مهرجو چشمغرهای نثار پسرعمویش کرد. «هیچی بابا، ولش کن.» «اینهمه آدم با اینهمه فاصله به هم دلبسته میشن و ختم به خیرم میشه رابطشون.» «ولی همهی اونها مهاجر نیستن.» ساعد نگاهی به پسرعمویش انداخت و ابرو بالا داد. مهرجو گزینهی بعدی را رو کرد: «یه چیز دیگه هم هست. مهتاب باهوشه، هنرمنده، مستقله، جسوره، محکمه، خوشگله و و و… میخوام بگم تو دنیای خودش، سوای تقدیر بدی که براش رقم خورده، کلی خوبی و شایستگی داره که خیلیها اگه از گذشتهش خبر نداشته باشن میتونن دل بستن به اون رو یه موقعیت اکازیون بدونن. همین دیروز هماتاقیش میگفت کلی خواستگار داره، اما همین آدمو وقتی میذارن کنار منِ عتیقه، حالا سوای چیزایی که خودم تو طول عمرم به دست آوردم، بهخاطر همون تقدیر لعنتی یا پیشینهی خانوادگیم، من میشم.
براش یه موقعیت اکازیون که سایه میندازه رو تموم داشتهها و خوبیاش. درواقع در کنار من کوچیک میشه. نه به چشم من، به چشم بقیه… به چشم تو و فکوفامیل و خالهخانومباجیها و بیکارای حرفمفتزن.» ساعد با اخم ایستاد. «الان من شدم خالهخانومباجیِ بیکار حرفمفتزن؟! اصلاً من بازی نمیکنم!» مهرجو هم دو قدم جلوتر از او ایستاد و به سمتش برگشت. لبخند و نگاهش طوری بود که ساعد را به خنده انداخت. «پفیوز! لااقل وقتی کارت به من گیره، جلو اون زبونتو بگیر!» گفت و راه افتاد. کمی بعد، از زیر نگاه کنجکاو بچههایی که فوتبال بازی میکردند رد شدند. پلههای منتهی به کوچهی پلاک شصتویک را که بالا میرفتند، ساعد پرسید: «در رو باز نکنه چی؟» «نمیدونم.» «تو قلاب بگیر، من از دیوار میرم بالا، در رو برات وا میکنم. مثل بچگی.» مهرجو لبخند زد و یاد دوران نوجوانیشان افتاد.
همان وقتی که او و ساعد و فرهاد، گهگاهی برای خلافهای کوچک آن دوره مثلاً کارتبازی درست سر امتحانات، یا خواندن کتابی ممنوعه، یا پک زدن به سیگار دزدی ساعد از پاکت سیگار پدرش از این قلابگرفتنها زیاد استفاده میکردند. خانهباغ متروکهی انتهای کوچهی ماماها که حالا جایش دو آپارتمان مثل قارچ سبز شده بود، جای مناسبی بود برای پنهانکاریهایشان. «نوجوونی البته.» چیزی زیر پای ساعد خرد شد. همانطور که قدم بعدی را برمیداشت، سر پایین انداخت و به عقب نگاه کرد. لولهخودکاری خالی خرد شده بود. «همون. البته با این دست چلاق تو، من باید قلاب بگیرم، تو بری بالا.» «حالا بریم ببینیم چی پیش میاد.» «الهی به امید تو، نه به امید خلق و روزگار.» مهرجو لبخند زد. شنیدن دعای خیر ماماشوری از زبان ساعد، پیرزن لجباز، را از نظر گذراند. همین روز پیش جویا پیام داده و خبر داده بود.
که ماماشوری پیغام فرستاده مهرجو به دیدنش برود و گفته بود کار واجبی دارد. وقت نکرده بود برود، و الا حتماً میرفت تا بفهمد پرچم سفید صلح برافراشته شده یا بناست ترفند جدیدی از پیرزن برای عقبنشینیاش از این دلبستگی ببیند. «نمیدونی ماماشوری چیکارم داره؟» «چرا.» «چیکار؟» «سر از بدنت جدا یا چوب در ماتحتت فرو کنه. مگه کارت داره؟» «خبر نداری کلاً؟» «گویا نه.» «پیغام فرستاده برم دیدنش.» «آها. احتمالاً همونه که گفتم. شایدم بخواد سم بماله به یه خوشه انگور، بده بخوری و خلاص.» تا رسیدن به انتهای کوچه و ایستادن زیر پنجرهی پلاک شصتویک، مهرجو دیگر حرفی نزد. کار ماماشوری را دیر یا زود میفهمید و حالا فقط وقت سر درآوردن از راز این خانه و پیرزن مرموز بود. با مفصل بند انگشت تقهای به پنجره زد و منتظر ماند. خداخدا میکرد کسی از هیچکدام از درهای تکلنگهی کوچه و پنجرهها سرک نکشد.