دانلود رمان شاید از لیلی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زانوهایم را در آغوش گرفته بودم و چانهام را روی دستهایم گذاشته، خیره به ناخن شست پاهایم. سعی میکردم با فکر کردن به بیرنگیشان همان ایرادی که فریده همیشه به رویم میآورد حواسم را پرت کنم. مامان بیوقفه اشک میریخت و من در سکوت، بغضم را فرو میخوردم.
در آسانسور باز شد و دعایم به بدترین شکل ممکن اجابت نشد؛ دکتر شایگان برخورد او با بچه های طبقه ی ما به ندرت اتفاق میافتاد خیلی به ندرت خود من حتی یک بار هم توی شرکت با او مواجه نشده بودم. حالا از شانس من این پدیده ی نادر، عبور ستاره ی هالی، باید جلوی چشمِ حمید پریشان آماده ی انفجار اتفاق میافتاد با چشم های هراسان من و انگشت تهدیدگر حمید که همان طور مانده بود. وجود هنوز نیازمند معجزه ام باز دست به کار شد خدایا من را یادش ..نباشد …خدایا . بی توجه عبور خدايا… به خیر بگذرد… کند…و از آسانسور بیرون آمد و بلافاصله متوجهی غیرعادی بودن وضعیت آدم های روبه رویش شد و ایستاد نگاهی به حمید که انگار دیگر انگشتش را پایین آورده بود انداخت و پرسید: چیزی شده لیلی؟ لیلی؟! توی شرکت؟ قرار بود مثلا همدیگر را نشناسیم! حالا حمید چه فکری می کرد؟!
او که نمیدانست آشنایی سیاوش شایگان با «لیلی» ربطی به شرکت ندارد که این آشنایی چقدر واسطه و علت دارد… لیلی؟! حتا توی باغشان هم من را لیلی صدا نکرده بود دلیل این صمیمیت یکباره سربرآورده چه بود؟ دفاع از من در برابر غریبه ی خشمگین روبه رویم؟ سرم را تکان دادم و نگاه او باز به طرفِ حمید چرخید و با نگاه خصمان هاش تلاقی کرد چقدر سیاوش نبود! چقدر دکتر شایگان بود ! چرخید به طرف من و در حالیکه با دستش به سمت واحدمان اشاره میکرد بی توجه به حمید، خونسرد و حامیانه :گفت بریم تو عزیزم عزیزم!؟ قلبم فروریخت… واقعا ریخت و ریختنش را حس کردم و خالی شدن زیر پایم و فرار کردن زمین را… و در این حالتِ کاملا معلقِ بی اختیار، نگاهم آگاهانه و سریع به طرف حمید .چرخید شوکه شده بود. به معنای واقعی شوکه از من هم شوکه تر. مطمئنم او هم زمین را زیر پایش حس نمیکرد.
و شاید هوا را هم اطرافش. قلبم فشرده شد برای اولین بار در زندگیام، برای کسی غیر از خودم در مقابل چشم های ترسیده و مضطرب من کم کم به خودش آمد و صورتش از خشم قرمز شد با خشم و سوءظن و حسی نگفتنی نگاهم کرد و با صدایی که سعی میکرد کنترلش کند و بالا نرود تکرار کرد عزیزم؟! سخت ترین لحظه ی زندگی ام بود. حتی وقتی… حتا وقتى… حتا… حتا لحظه های جهنمی زندگی ام هم از یادم رفته بودند… که جهنم همین جا بود. توی کریدور طبقه ی هشتم این برج بالای شهر… مقابل مهمترین آدم زندگی ام و مردی که همین چند دقیقه پیش آن طرف در حرفش بود و همه ی آن دخترها، که اگر آنجا می رفت از حضورش بدجوری غافلگیر میشدند، برایش می مردند. هیچ لحظه ای توی زندگی ام از این سخت تر .نبود دلم میخواست میتوانستم این سوءتفاهم را از ذهنش پاک کنم.
ولی حتا قدرت این را که نگاهم را از نگاهش که لحظه به لحظه سردتر و برنده تر میشد بردارم، نداشتم. حتا نمیتوانستم سرم را تکان بدهم. صاف صامت و ایستاده و میخ نگاه او شده بودم که رفته رفته خالی تر میشد. حتا حواسم به سیاوش هم نبود. که رفته یا هست مرکز جهان… تمام ،جهان او بود در آن لحظات. بالاخره پوزخندی زد و آرام و با صدایی گرفته گفت: خوش باشید· و به طرف پله ها رفت پوزخند بود یا زهرخند یا…؟ تازه وقتی که از تیررس نگاهم ناپدید شد به خودم آمدم و فکر کردم که باید پشت سرش بروم که با صدای سیاوش که انگار هنوز آنجا ،بود، متوقف شدم کی بود؟ تا وقتی که جوابش را نداده بودم متوجهی بغضی که توی گلویم جا خوش کرده بود نشده بودم. راستگو هم شده بودم دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم. – شوهرم. بعد از به زبان آوردن این حقیقت فراموش شده، بی آنکه بتوانم جلویش را بگیرم.