دانلود رمان نیم تاج از مونسا با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
بیگناه بودم… اما اسیر شدم، اسیر مردی زخمی و خشمگین که آتش انتقام در نگاهش شعله میکشید. برای خاموش کردن این آتش و اثبات بیگناهیام، پا به خانهاش گذاشتم خانهای که آرام آرام بدل شد به زندانی برای تن و جانم. اما آنچه بیشتر از زنجیرهای خشمش مرا اسیر کرد، دیوارهای سردی نبود… بلکه ضربان قلبی بود که نمیخواستم دوستش بدارم، اما گریزی از آن نبود.
کمربندم را باز کرده و دستگیره فلزی را میان انگشتانم گرفته و کشیدم . بازهم برگشتم به عمارتی که حال برعکس روز های اول می دانستم؛ صاحبش شاید ظاهری سردتر از یخ داشت اما دلش بی نهایت گرم بود! با عبور جهان از کنارم و حرکتش به سمت پله ها نگاهم را به سرتا پایش دوختم . اینکه بیشتر عزیزانت را از دست داده باشی غم سنگینی است و ما گاهی اوقات تا کسی را از دست ندهیم نمی فهمیم. کاش باور می کرد بی گناهی ام را… من برایش نگران بودم. اعتراف می کنم برای مردی که درد های زیادی داشت با تمام وجودم نگران بودم. وقتی می فهمید بی گناه مجازاتم کرده…چکار می کرد؟ وقتی کاملا از زاویه دیدم محو شد پشت سرش پله ها را طی کرده و به درب ورودی عمارت رسیدم . تصمیم داشتم مسیرم را مستقیم به سمت اشپزخانه و کنار رباب بچرخانم اما میان راه صدای آشنایی باعث توقفم شد…
این… این صدا ! اینجا چه می کردی!؟ حتما بخاطر زیاد ماندن در این عمارت دیوانه شده ام ! پاهایم بی اختیار به سمت پذیرایی کشیده شدند. نگاهم را به درب باز مانده کتابخانه دوختم. دختری پشت به من و روبه میز بزرگ جهان ایستاده و به گفته هایش سر تکان می داد ! همان فرم اندام؛ همان استایل ایستادن… این همه شباهت مگر ممکن بود!؟ با صدایی که تنها خودم می شنیدم لب زدم: _بچرخ…بچرخ… انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که درست لحظه ای که جهان به سمت قفسه پشتش خم شد نیم چرخی زده و با دیدنم لبخندش کش آمده و چشمک زد! چشم هایم گرد شده و دهانم باز ماند! چطور ممکن بود؟ صدای جهان در گوشم زنگ خورد که گفته بود:《برای کارای ساره یکی رو استخدام کردم.》باورم نمیشد ! کسی که به جای ساره استخدام شده بود… گیلدا بوده!؟ یک لحظه تمام وجودم با فکری که به ذهنم امد لرزید .
هر لحظه ممکن بود با این حرکات آشفته و پریشانم جهان متوجه آشنایی ام با گیلدا شده و برایش دردسر درست شود…! همانطور که نگاهم به گیلدا بود دو؛سه قدم به عقب برداشته وبا نیم نگاهی به اطراف به سرعت چرخیده و با آخرین سرعت به آشپزخانه پناه بردم. رباب که در حال هم زدن خورشت و اضافه کردن ادویه ها بود با دیدنم چشم هایش گرد شده و گفت: _چه خبرته دختر!؟ مگه کسی دنبالت کرده!؟ دستم را بر روی قفسه سینه ام گرفته و کمی خم شدم تا نفسی تازه کنم سپس صاف ایستاده و در حالی که سعی می کردم رفتارم طبیعی به نظر بیاید سری به نشانه نفی تکان داده و لب زدم: _رباب جون شما اونی رو که جای ساره اومده دیدید؟ با آرامش سر تکان داده و گفت: _آره به نظر دختر خوبی میاد ،وقتی رسید دیدمش .البته زیاد باهاش صحبت نکردم. معرفش آقا فرهاده… فرهاد!؟
همان مرد با تیپ عجیب اما نگاهی محکم و ریز بین!؟ باید می فهمیدم تمام این کارها را برای چه انجام می دهد . گیلدا دوست و همدم خوبی بود اما با فهمیدن آن که دیدار و دوستی مان از پیش تعیین شده بوده کمی من را نسبت به او شکاک کرده بود. باید حتما در اولین فرصت با او صحبت کنم. نمی دانم چقدر گذشت که گیلدا همراه با ثریا از پله ها پایین امده و مقابلمان ایستاد . به طرز عجیبی ثریا لبخند می زد و شاد بود، انگار نیمه گمشده اش را پیدا کرده!!! نگاهم را به گیلدا دوختم. چقدر عوض شده بود! موهای رنگی اش حال یکدست قهوه ای و تیپش خانومانه و سنگین بود! با صدای صاف کردن گلوی ثریا نگاهم را بی اهمیت به او به لیوان میان دستانم دوختم. با مکث گفت: _گیلدا از این به بعد کارای ساره رو انجام میده…گیلدا این خانوما… گیلدا با پرویی که به خوبی ازش می شناختم میان حرف ثریا امده.