دانلود رمان شب سرد از مبینا آهنگر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیانا، دختری ماجراجو و عاشق عکاسی، تصمیم میگیرد برای پروژهای خاص به حومهی شهر سفر کند. اما آنچه قرار بود یک سفر آرام و هنری باشد، بهزودی تبدیل میشود به ماجرایی نفسگیر. او بهطور اتفاقی با پنج مرد مرموز و جذاب آشنا میشود مردانی که در پس ظاهر شیکشان، عضویت در یک سازمان مخوف مافیایی پنهان است. با هر قدمی که لیانا جلوتر میرود، بیشتر درگیر دنیای تاریک و پررمز و راز آنها میشود… و قلبش هم بیخبر، در این میان راه خودش را انتخاب میکند. آیا او میتواند بین احساسات تازهاش و خطرهای پنهانی که تهدیدش میکنند، تعادلی پیدا کند؟
وارد حیاط بزرگ خونه شدیم و مهراد و لیدا و هیونگشیک سمت پارکینگ رفتن و من و تهمین تنها شدیم… _چرا از صبح اینقدر ساکتی؟ _چی میتونم بگم وقتی فقط چند قدم با مرگ فاصله دارم؟! تهمین خندید و گفت: _اینقدر نگران نباش! چان فقط یه هکره که یکم نفوذ داره؛ همین… _برا همین انقدر ازش میترسین؟ _اگه جههون سالم بود ترسی نداشتیم؛ ولی هیونگشیک میگفت یکی از دستاش رو شکوندن… برای همین انقدر نگرانیم! _خوبه. امیدوارم اتفاقی نیفته… _چیزی که لیدا ازت تعریف کرده بود، این نبود. _چی تعریف کرده بود مگه؟ _قبل از اینکه تورو ببینیم، یه سری چیزا بهمون ازت گفته بود. مثلا اینکه بچه تر که بودی روحیه ی خیلی جدی تری … با صدای نسبتا بلندی گفتم: _بسه! نمیخوام چیزی بشنوم… _چرا… سمتش برگشتم و با عصبانیت بهش خیره شدم که دیدم با چشم های متعجب بهم نگاه میکنه.
طبیعی بود چون تا حالا این روم رو ندیده بود. توی این چند روز همش اونها من رو با تغییر اخلاق هاشون متعجب کردن، حالا موقعه این بود که اونها هم کمی شکه بشن! _گفتم که…نمیخوام راجبش حرف بزنم. مهم اخلاق الانمه! تهمین خیلی تعجب کرد ولی چیزی نگفت و ساکت شد. منم از خدا خواسته ساکت شدم. باورم نمیشد بعد از این همه سال تهمین گذشته ام رو یادم بیاره؛ یه جورایی برای این یادآوری از دستش عصبانی بودم. با صدای مهراد بیخیال گذشته ام شدم و به سمت ماشین حرکت کردم. برخلاف صبح اصلا استرس نداشتم و این کمی برام عجیب بود. سوار ماشین شدم و به تهمین که داشت به سمت ماشین میومد نگاهی انداختم. لیدا سوار ماشین خودش شد و از حیاط خارج شد. ماهم جلوی پارکینگ منتظر هیونگشیک موندیم. چند لحظه بعد، هیونگ شیک با موتور مشکیش از پارکینگ خارج شد.
و از حیاط بیرون رفت که ما دنبالش از حیاط خارج شدیم. توی اتوبان استرس اینکه قراره چه اتفاقی بیفته ولم نمیکرد. تا حالا اینطوری خودم رو تو خطر ننداخته بودم… سرعت ماشین اینقدر زیاد بود چراغای نارنجی اتوبان رو درست نمیدیدم. لای پنجره رو یه ذره باز کردم تا کمی هوا بخورم و از شدت استرسم کم بشه. باد شدید که به خاطر سرعت بالای ماشین بود موهام رو به هم ریخت. مهراد که تمام حواسش رو به رانندگی توی اون اتوبان شلوغ داده بود، با صدای تهمین به سمتش برگشت. _بدون مینهو مشکلی برامون پیش نمیاد؟! _اگه نباشه شاید یکم کار برامون سخت بشه اما میتونیم انجامش بدیم. _اگه نباشه، کار برای تو سخت میشه مهراد. دوباره باید یه سری کارها رو انجام بدی که دیگه دوست ن… هنوز حرف تهمین تموم نشده بود که مهراد از آینه به من نگاه کرد و به تهمین چشم غرهی محسوسی رفت تا حرفش رو کامل نکنه!
یعنی چه کارهایی رو دیگه دوست نداشت انجام بده؟ چرا من نباید متوجهش میشدم؟! بعداز یک ساعت دنبال کردن هیونگشیک، به محلی که ردیابی کرده بود رسیدیم. یه ساختمونه متروکه ولی بزرگ… بیشتر شبیه یه برج نیمه کاره بود که هیچ نوری رو توش نمیشد دید. چراغ نیم سوزی که کنار ساختمون بود فضا رو ترسناکتر کرده بود. یه لحظه یاد ساختمون های توی فیلم ترسناک ها افتادم! مهراد ماشین رو خاموش کرد و اسلحش رو از توی داشبورد ماشین برداشت. با پیاده شدن مهراد منم از ماشین پیاده شدم. هوا خیلی سرد بود و این باعث میشد استرسم بیشتر بشه. مهراد و تهمین آروم آروم راه میرفتن که لیدا و هیونگ شیک هم پیاده شدن. نگاهی به ساختمون انداختم. همه جا اینقدر ساکت بود که صدای نفس کشیدن هام رو میشنیدم! لیدا به سمتم اومد و اسلحه ای که توی دستش بود رو به سمتم گرفت.