دانلود رمان هایکا مرد مرموز من از الناز بوذر جمهری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری تنها، ناخواسته وارد دنیای مردی مرموز میشود؛ مردی که سایهی گذشته بر زندگیاش سنگینی میکند. او رازهایی دارد که سالها پنهان ماندهاند، و این دختر، ناگهان محرم آن رازها میشود. حالا تنها اوست که میتواند کمک کند تا مرد، گذشته را پشت سر بگذارد، عشق گمشدهاش را بازیابد و دوباره طعم زندگی را بچشد… اما آیا همهچیز آنطور که بهنظر میرسد، هست؟
بعد از جمع اوری خورده شیشه ها و وسایل پرت شده به سر تا سر اتاق، همه جا رو جارو کشیدم و با دقت لباس ها رو توی یه ساک چیدم و وسایل دیگه مثل عطر و ادکلن و لوازم ارایش ها رو کنارش چیدم. جای خالی اش توی خونه کاملاً حس میشد. شب رو با استرس هرچه تمام کنار تلویزیون به خواب رفتم و صبح زود به سمت بیمارستان راه افتادم و با هم به خونه برگشتیم باچشماش مسیر حرکت من که به سمت میز بارش میرفتم رو دنبال کرد. همه شیشه ها رو برداشتم و به اشپزخونه رفتم. دنبالم اومد و به چهار چوب در تکیه داد و خیره بهم نگاه کرد. دونه دونه در شیشه ها رو باز کردم و تو ظرفشویی ریختم.با بهت گفت چیکااار میکنی خورشیید؟-از امروز دیگه سیگار و مشروب ممنوعه. من نمیزارم با دستای خودت خودتو به کشتن بدی. همه سیگارات رو هم دیشب شکستم و انداختم دور.
-لااقل بده به یکی ازشون استفاده کنه. -چیزی که برای تو ضرره برای دیگرانم ضرر داره. پس به درد چاه ظرفشویی میخوره. راستی بیا اینا رو ببین. با هم به اتاق وسطی یا ممنوعه رفتیم و ساک لباس و وسایل و جلوش گذاشتم و گفتم همه وسایل ها همین شد. نگاهی به وسایل انداخت و گفت:چیزي بر نداشتي ازشون؟-نه-دستي به لباس ها كشید و یكي از اونهایي كه روش باركد داشت و در اورد و نگاهي كرد.-این و براش ازایتالیا خریدم. از یه برند خیلي معروف. سنگ هاش همه اصله. اما بي لیاقت، حتي یكبار هم نپوشیدش. میبیني؟ نه تنها این بلکه حداقل 11تا لباس رو همینطوری اکبند تو کمدش نگه داشته-اوهوم دیشب دیدم. خیلی هم قشنگن.فکری کرد و گفت خوب اگر میبینی خوبه برای خودت برشون دار. فکر کنم هم سایز باشین-نه نیازی بهشون ندارم. -هر طور راحتی ولی حالا شاید بعداً نیاز پیدا کردی.
خدایی اینا رو از خیلی گرون خریدم اما مدام میگفت زشتن و بی کلاس برای همین گوشه کمد خاک میخوردن. حالا هم اگر دوست داری برشون دار اگر هم نه بریز دور. باشه ای گفتم و همه لباس هایی که نو بودن رو برداشتم و بقیه رو کنار در گذاشتم. وقتی برگشتم نبود به در اتاق وسطی که باز بود نگاه کردم. حتماً اونجا بود. یواشکی رفتم و تو چهارچوب در ایستادم و نگاهش کردم. با غم خاصی به اسباب بازی های داخل کمد خیره شده بود. نگاهم کرد و گفت:کاش اینارم میزاشتی بیرون.-چراااا؟اینا که خیلی خوشگلن.-اذیتم میکنن.دلم نمیخواد ببینمشون. فکری کردم و گفتم:میخوای کادوشون کنیم و امشب که با هم میریم بیرون بدیم به بچه هایی که سر چهارراه ها میایستن؟دستی به موهاش کشید و گفت:ارههه. فکر خوبیه.ولی کاغذ کادو ندارمااا. -ایراد نداره میرم از سرکوچه میگیرم و میام.
تو یه چشم بهم زدن رفتم و از لوازم تحریری نزدیک به خونه کلی کاغذ کادو خریدم و برگشتم. اسباب بازی ها رو تو پذیرایی ریختم و به دو دسته پسرونه و دخترونه تفکیک کردم و با هم مشغول کادو کردن شدیم. هر ازگاهی زیر چشمی نگاهش میکردم.هر اسباب بازی رو اول با دقت و خیره نگاه میکرد و بعد کادو میکرد.شاید روز های خرید اونها رو تو ذهنش تداعی میکرد. تو چشماش غم موج میزد و این منو ازار میداد.بعد تموم شدن کادو ها هر دو لباس پوشیدیم و بی حرف حرکت کردیم. تو اسانسور کلید و جلوی صورتش گرفتم و گفتم تو دیگه حالت خوبه خداروشکر پس خودت پشت فرمون بشین. باشه ای گفت و در حالی که خیره بهم نگاه میکرد کلید رو از دستم گرفت. به چهارراه که رسیدیم ایستاد و خیره به بچه ها نگاه کرد. اهسته گفتم برو.-نه.. من نمیتونم.-میتونی. یادت بیاد که تو هم مثل یکی از همین بچه ها بودی.