دانلود رمان بوسه آفتاب از ستایش رخصتی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان دربارهی دختری زیبا و جوان است که در یک حادثه تلخ، پدر و مادرش را از دست میدهد. حالا تنها کسی که در کنارش مانده، فردی است که عاشقانه دوستش دارد و حامیاش است. اما سرنوشت مسیر دیگری برایش در نظر دارد… شرایطی غیرمنتظره او را مجبور میکند برای مدتی طولانی در خانهی صمیمیترین دوست پدرش زندگی کند. خانهای که قرار است آغازگر تجربههایی تازه، روابطی متفاوت و ماجراهایی نفسگیر و پرهیجان باشد… جایی که زندگیاش برای همیشه تغییر میکند.
ازم دور شد و دوباره اخماشو تو هم کشید و گفت: باهام بیا باهاش به سمت اتاقش رفتم و بعد اینکه قرصا رو بهم داد سریع از اتاقش رفت بیرون منم همون طور بدون آب خوردن همشو قورت دادمد پایین رفتم همه دور هم نشسته بودن و داشتن شام میخوردن آیهان کنار آغا آرگش و ماهک نشسته بود بقیه هم خونواده ، خونواده منم کنار ماریان نشستم و شروع کردم به خوردن.. کمی خوردم دیگه نمیتونستم بیشتر بخورم همون لحظه عمو آرشم گفت: دخترم حالت خوبه سرمو تکون دادمو و با لبخند گفتم: بله عمو جون خوبم ممنون.. دوباره مشغول بازی با غذام شدم سنگینیه نگاهی رو حس کردم سرمو بلند کردم سامیارو دیدم داره نگام میکنه لبخندی زدمو دوباره سرمو انداختم پایین که صدای گریه آرتانو شنیدم ای قربونت برم من خوب میدونست کی باید گریه کنه صدای وای ماهک اومد خواست بلند شه.
من زودتر بلند شدمو گفتم: تو بشین بدقواره من تموم شدم میرم میارمش پایین نیششو وا کرد و گفت: ایولا تلما چه خوبه که اومدی عاشقتم و دوباره نشست شروع کرد به خوردن غذا سری از تاسف براش تکون دادمو بعد از تشکر و… رفتم بالا و آرتان آوردم پایین آیهانو دیدم که رو مبل نشسته بود و سرشو به پشت تکیه داده بود و چشماشو بسته بود…نمیدونم چرا ولی دلم براش سوخت..حتما خیلی خستس خواستم از اون حال بیارمش بیرون واسه همین آرتان جلو صورتم گرفتم و نزدیکش شدم و با صدایی بچگونه که خیلی خوب میتونستم تقلید کنم گفتم: آهااای دایی با تعجب چشاشو باز کرد نزدیکش شدم و با اون دستای کوچیکش زدم تو سرش و گفتم: خاک تو سلت دایی تو چوجول آدمی هستی که هیچکس نمتونه تحملت کنه لباشو بهم چسبونده بود که نخنده آرتان رو پایین آوردم و نزدیکش شدم فقط چن سانت با صورتم فاصله داشت.
آروم گفتم: سعی میکنی نخندی ولی کور خوندی آیهان خان من تا تورو به خنده نندازم اسمم تلما نیست ابروشو داد بالا و گفت: ببینیمو تعریف کنیم تلما خانم نیشمو باز کردم و گفتم: چشمم حالم بهتر شده بود و سردردم داشت کمتر میشد بعد کلی بازی با آرتان دیگه دادمش به ماهک تا بهش شیر بده دنبال رادوین میگشتم دیدم داره با آیهان میجنگه رفتم رو نزدیکترین مبل نشستم که با جیغ و صدای بچگونش گفت: خاله تولوخودا بیا کمکم عمو خیلی بزلگه همه خندیدیم منم نزدیکش شدم و همقدش شدم و گفتم: نظرت چیه با هم بزنیمش با خوشحالی گفت: آله آله عالیه بزنیمش بزنیمش دوباره همه به لحن بچگونش خندیدیم منم با لبخند شیطونی نزدیک آیهان شدم و گفتم: آماده ای جنااااب با غرور گفت: شما دو تا جوجه که چیزی نیستین با همون لبخند به رادوین نگاه کردم اونم همونطور به من نگاه کرد.
همه به جز نازلی و مامانش داشتن به ما میخندیدن انگار اومدن سیرک همزمان با هم گفتیم: یک…دو…سه رادوین تند پرید بغلش موهاشو کشید که دادش هوا رفت و گفت: توله سگگ موهامو ول کن کندیییش دیگه همه داشتن ریسه میرفتن از خنده منم با خنده رفتم پشتش و خودمو خم کردم و مچ دستاشو تند گرفتم و آوردم پشتش دیگه رادوین هرکاری هم میکرد آیهان نمیتونست کاری کنه چون دستاش از پشت بسته بود رادوین شروع کرد به گاز گرفتن بازوی آیهان و با حالت بامزه ای گفت: چگد سفته دندونام دلد گلفت آیهان هم با خنده کوتاهی گفت: د توله جا نبود گاز بگیری بازو نباشه!!! همه زدن زیر خنده ماریان با خنده گفت: داداشی جونم دوستداشتی کجا رو گاز بگیره هااان خاله مهگل با خجالت و خنده گفت: ماریان زشتههه دیگه آیهان نمیتونست خودشو کنترل کنه گفت: من قطعا دستم به شما دوتا میرسه رادوین شروع کرد.