دانلود رمان پیانولا از مرجان فریدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
خزان… زیبایی سرد و خاموشِ عمارت باشکوه یکی از بزرگترین آهنگسازان این سرزمین. دختری که با خواست خود، سالها در پشت دیوارهای شیشهای آن قصر طلسم شده، زندگی میکند. نه زندانی، نه آزاد… میان خاطرات، در رفت وآمد است. اکنون، پس از سالها سکوت، وارث خانواده بازگشته؛ مردی با دستانی نفرینشده، که هیچ لمسی زندهای برایش ممکن نیست. پیانیستی نابغه، ساکن مرز میان نبوغ و جنون. و در تاریکی گذشتهای مشترک او و خزان، چیزی نهفتهاست… رازی آلوده به خون، نفرت و نغمههایی که هرگز نباید میشدند.
به سمتش خیز گرفتم _گمشو از اتاقم بیرون! به اطراف نگاهی انداخت _خونه منه… هرجا دوست داشته باشم میرم! با خشم نگاهش میکردم با نفرت فریاد زدم _فعلا که منم توش زندگی میکنم و ازش سهم دارم! سرش را کج کرد و با خونسردی تمام گفت: _میخواستم به همین جا برسم! به دستان مشت شده ام اشاره کرد _سالار باهات بد حرف زده… تو ام که روی مال و منال حسااااس! از عمد حرفش را کشید و با خنده عصبی و تمسخر آمیزش گفت: _نتونستی تحمل کنی و زدیش! دندان هایم تیک تیک صدا میدادند… مانند صدای عقربه های ساعت دیواری! مانند صدای استخوان های انگشتانم،میان مشتم. به سمت در چرخید و زمزمه کرد: _برای کسی قصه بباف که باور کنه! نفس نفس میزدم _خودتم حرفای خودت و باور نداری نه!؟ همچنان پشت به من ایستاده بود قطره اشکم چکید _مهم نیست که یه مرد بیاد اتاق ناموس خونت…
بغضم را فرو خوردم _مهم نیست حتی در نمیزنه تا لباس تنم کنم! صدایم لرزید،لعنت به این بغض لجوج! _حتی مهم نیست که میخواد با استفاده از من، ارث و میراثتون و بالا بکشه… یک قدم به سمتش برداشتم و نالیدم _این که به من تعرض میکنه یا بهم دست میزنه، این که عمت به اندازه تمام گناهای عمرم، بهم توهین میکنه… مهم نیست! هق زدم و در حالی که سعی میکردم حرفم را ادامه دهم گفتم: _فقط این مهمه که تهش بگی من مقصرم…مگه نه!؟ با حرص اشک هایم را پس زدم، اما همچنان صدایم میلرزید _فقط این ،مهمه که من و عذاب بدی!؟ هیچ واکنشی نشان نمیداد، تنها پشت به من ایستاده بود… با قدم های بلند به سمت در رفت _هرکار دلت میخواد بکن… من از این خونه نمیرم! در را گشود و با سرعت از اتاق خارج شد با زانو زمین خوردم و با گریه فریاد زدم _بی شرف!
اقا حسن در حالی که پک های غذا را به دست کار گر ها میداد رو به من گفت: _بعد اینجا کجا میریم خانوم!؟ به ساعت مچی ام زل زدم _میریم دم مدرسه نیلای، میخوام ببینمش. برایم سرتکان داد، نگاهم را به پسر جوانی که موهای بور و بامزه ای داشت دوختم بی توجه به باقی کارگر ها گوشه ای نشسته و سرش در کتابی بود که روی پایش گذاشته بود. به سمتش رفتم، پک را به سمتش گرفتم. با تعجب سرش را بلند کرد. _چرا نیومدی غذات و بگیری!؟ شانه اش را بالا انداخت و در حالی ظرف را از دستم میگرفت گفت: _داشتم درس میخوندم به کتاب زبانش زل زدم لبخند کم رنگی بر روی لبانم نقش بست. _چه خوب. به نظر خیلی جدی و عبوس میرسید، چندان سنی ام نداشت، نهایتا هجده سالش بود _ممنون. _خانوم کیهان! با صدایی از پشت سرم، روی پاشنه پا چرخیدم با دیدن مهندس،ابروهایم بالا پرید _جناب مهندس!
دستی به موهای جوگندمی اش کشید به نسبت سنش، بسیار خوش قیافه و خوش پوش بود. _زحمت دادید! لبخند زدم: _اومدم در رابطه با ناهار کارگرا صحبت کنم! هم زمان مسیر داخل اموزشگاه را در پیش گرفتیم _خب؟ هم زمان که از راهرو میگذشتیم گفتم _به قرارداد ها، ناهار و صبحانه کارگرا ام اضافه کنید لطفا… با مکث به سمتم چرخید _چون تعدادشون زیاده… سر تکان دادم: _ایرادی نداره. به جای خالی آسانسور زل زدم _تا طبقه چند تکمیل شده!؟ او هم به همان سمت چرخید _تا طبقه هفتم…هنوز ،سه طبقه دیگه مونده. سر تکان دادم… _حااجی چه بوی کبابی میاد! هردو با تعجب سرمان را به سمت راه پله چرخاندیم. با دیدن همان پسر آن روزی، ناخدا گاه لبخند زدم. حواسش به ما نبود، با سرعت به سمت در خروجی میرفت _داریوش! پسر مانند جن دیده ها به سمتمان چرخید اول مهندس را دید.