دانلود رمان به تماشای دود از منیر کاظمی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پیمان، دایی غیرتیای که انگار پلیس مخفیه، فقط دو سه سال از لیلا کوچیکتره ولی انگار پدرشه! همیشه گوش به زنگه، سر و گوش لیلا رو یهجوری میپاییده که انگار مأمور ویژهای حفظ آبرو خانوادگیه. اگر یکی یه چیزی پشت سر لیلا بگه، مطمئن باش فرداش یا دماغ شکستهست یا گوشی زنگ پلیس رو میگیره! اما آن چیزی که خود پیمان نمیدونه اینه که لیلا خانم از همون بچگی دل به صمیمیترین رفیق خودِ دایی داد! همون که واسش کادوی تولد میفرستاد، اسب چوبی میخرید، و حتی وقتی دایی دعواش میکرد، یواشکی واسش بستنی میآورد. حالا یه نفر دیگه، یه دل نه صد دل عاشق لیلا شده، ولی بوی خیانت (یا شاید هم رفاقت مشکوک) به دماغش خورده. تصمیم گرفته این ماجرا رو کشف کنه… حتی اگه بین دوتا رفیقِ جونبهجونی آتیش بهپا بشه!
مرتضی جواب نداد ننه کنار اتاق خواب بود. سمعک جدیدی که خریده بود زیر بالشش بود و مثل همیشه وقت خواب چشم هایش نیمه باز بود ترکیب وحشتناکی که در تاریکی معمولا آدم را می ترساند. خب این آقا مرتضی که با ما قهره. معراج تو تعریف کن. چه خبرا بوده ؟ -هیچی من که آقا که حسابی مریض بودم آنفلونزای سگی گرفته بود. همین زن آقای گلی دم به دقیقه سوپ و شلغم می دادگلی بیاره برام وگرنه مرده بودم تنهایی. مرتضى حتى سرش را بالا .نیاورد عباس ادامه داد فردا پس فردا مدرسه هاتون بازه یه سر بزنم؟ معراج هیجان زده روی دو زانو نشست بله بازه -خب خوبه فردا میرم دنبال کاراتون جمع و جور کنید دیگه بعد عید بریم کرج معراج در پوست نمی.گنجید تا همین حالا هم به زحمت طاقت آورده بود که از صبح برای دیدن خانواده ی گلی تا دو سه کوچه بالاتر ندویده بود.
– معراج بپر یه جعبه شیرینی چیزی بخر بیار می خوایم بریم مهمونی ببریم. چشم عباس کنار مرتضی نشست پایش را دراز کرد بعد زیر لبی :گفت – یه وقت دیدی با یه تیر دو نشون زدیم امشب. مرتضی سرش را بالا آورد و نگاهش کرد. عباس خندید -بده؟
مرتضی لباسش را پشت و رو کرد روی خطوط چهارخانه ی لباس آبی رنگ اتو را فشار داد. کار و کاسبی اینجا چطوره مرتضی؟ مرتضی زیر لب جواب داد: آقای گلی می گفت اومدی کرج به گلفروشی برات بزنم. اینم به خیالش من سرگنج نشستم. اون دو تا داداش گولاخت تا تونستن دوشیدن منو یکیشون پول گرفته مغازه اجاره کنه تهش سر حساب شدم دو زار هم بابت یکسال اجاره نداده همه رو باید خودم بدم. با حسرت نفسش را بیرون داد -اینم بچه های من. مرتضی اتو را از برق کشید. عباس لبخند زد: ولی برای تو حاضرم هر کاری بکنم به شرطی که حواست رو بدی به کار اول هم درس.
مرتضى. تی شرتی که پوشیده بود از سر بیرون کشید. عباس به بدن نسبتا ورزیده و معدود موهایی که روی سینه اش در آمده بود نگاه کرد: یه زیر پله ای کوچیک هست تو پاساژ رفیقم ببینم می تونم یه کاریش بکنم مرتضی پیراهن مردانه را پوشید و شروع به بستن دکمه ها کرد. چطوره؟ مرتضی چیزی نگفت فقط به بستن دکمه ها ادامه داد. اینطوری بخوای عنق باشی و جواب ندی به این بابای پیر مریض که کلا نمی برمت کرج مرتضی چپ چپ نگاهش کرد عباس طوری لبخند زد انگار حال مرتضی را خوب می فهمید می برمت. غصه نخور فقط درست و بخون پس فردا خواستیم بریم در خونشون بگیم پسرمون مهندسه نه گلفروش به مهندس بهتر زن میدن. مرتضی دلش می خواست قبل از مهمانی لیلا را ببیند تنهایی جایی آرام و ساکت چیزی که تقریبا غیر ممکن بود. با اینحال امیدوارانه به دنبال پدرش که جلوتر از آنها می رفت.
تنگ ماهی را گرفته و پیش می رفت. معراج در کنارش با جعبه ی شیرینی می.آمد مرتضی در رویاهایش خودش را بزرگ شده می دید در چنین شبی احتمالا با یک دسته گل بزرگ از همان هایی که مخصوص خواستگاری می پیچید به خانه ی آقای گلی میرفت و لیلا را خواستگاری می کرد. آنقدر این رویا شیرین بود که سرتاسر روحش اغنا می شد. انگار سرانجام زندگی اش از نکبت و در به دری و بی کسی به بهترین فرجام میرسید. رسیدن به لیلا در خانه را آقای گلی باز کرد. مرتضی دلش نمیخواست ماهی را به او بدهد اما وقتی آقای گلی تنگ در آغوشـــــش گرفت مجبور شد تنگ را به او بدهد. چطوری پسر؟ به به چه ماهی قشنگی دستت درد نکنه. ليلا بيا بابا اينو ببر تو قلب مرتضی با هیجان تپید. با سلیقه ی خودش یکی از روبان های پهن و قرمز مغازه را دور گردن تنگ پاپیون کرده بود و چند صدف ریز هم ته تنگ ریخته بود.