دانلود رمان دخترک از نرگس صرافیان طوفان با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلم برای آن دخترک سادهدل تنگ شده… دخترکی که با یک لواشک ترش یا آغوش یک عروسک کوچک، چشمهایش برق میزد و دلش پر از شوق کودکانه میشد. همان دخترکی که بزرگترین دغدغهاش انتخاب رنگ لاک ناخن بود، نه دردهای پنهان و زخمهای زندگی. او که لبخندهایش بوی کودکی میداد و نگاهش، آرامش دلها بود… همان معصومی که راه رفتنش قصهای از ناز و نرمی بود. این روزها، از اینهمه قوی بودن، خستهام… دلم میخواهد دوباره همان دختر لطیف و زودشکن باشم، که با یک کلمه، دلش میلرزید اما از درون نمیشکست… شکستش را در بغض پنهان میکرد و اشکهای بیصدایش، دل دنیا را میلرزاند.
متین غریبه نیست یا دوست نداری غریبه باشه از سوالی که جوابش رو نمیدونم خوشم نمیاد با تکون نازلی به خودم اومدم. خندیدناشون تموم شده بود و من تمام این مدت زل زده بودم به متین شرم داشتم…از خجالت سرمو انداختم پایین…خیلی بد شده بود دوست داشتم فرار کنم از اینجا نازلی:حواست کجاست آوا؟ در حالیکه سرم هنوز پایین بود گفتم:هیچ جا کمی بعد از جام بلند شدم و بدون نگاه کردن بهشون گفتم:من برم به شادی یه سر بزنم سریع از اونجا دور شدم و رفتم پیش شادی.ا طاها:خواهر زن دو دقیقه حواست به خانومم باشه من برمپیش بچه ها بعد رفتن طاها شادی در حالیکه که مشکوک مشکوک نگام میکرد گفت:خوبی؟ _آ…آره…آره خوبم شادی:پس چرا لپات گل انداخته دست گذاشتم روی گونم و گفتم:نه خوبم شادی درحالیکه هنوزم همون نگاه رو داشت گفت:باشه _چرا اینجوری نگام میکنی شادی نگاهش رو ازم گرفت.
و گفت:هیچی همینجوری نگام افتاد به متین…داشت نگام میکرد باز از همون نگاه هایی که نمیدونستم چیه…نمیدونستم منظورش چیه…نمیدونستم چجوریه نگامو ازش گرفتم سعی کردم حواسمو بدم به صحبت های شادی با کسی که برای تبریک اومده بود پیشش بعد شام نوبت به رقص دو نفرشون رسید.به افتخار امشب علی آهنگ رقص دو نفرشون رو خودش خوند طاها دست شادی رو گرفت و اومدن وسط دیوونتم عشق پر احساسم میدونم اینو که نباشی هوا نیست واسم بیا دلو بده به عمق احساسم میدونم اینو که نباشی هوا نیست واسم من اینو میدونم با تو آرومم اسمتو میارم همه جا میگم تویی تویی خانومم چراغا خاموش شده بود و فقط نوری بود که به عروس و داماد تابیده میشد یکی تو اون شلوغی گفت که یه نفر بیرون کارم داره وقتی ازش پرسیدم کیه گفت نمیدونم فقط گفته که بیام بیرون بعد برداشتن شالم از سالن اومدم بیرون.
و به سمت در بزرگ خروجی تالار قدم برداشتم. تالار بیرون شهر بود و بیرون تالار هم هیچ کسی نبود کمی اومدم بیرون ولی کسی رو ندیدم یهو از بین تاریکی اومد بیرون.ترسیدم برای همین هین خفیفی از گلوم اومد بیرون.دستمو گذاشته بودم روی قلبم که با سرعت میکوبید _تو اینجا چیکار میکنی؟ داوود:خیلی بدی عزیزم منو عروسی خواهر زنم دعوت نمیکنی؟ خواستم برم داخل که از دستم گرفت وگفت:کجا خانومم؟ نزدیکم شد و انگشتش رو کشید روی گونم و گفت:امشب یه جور خاصی خوشگل شدی آدم نمیتونه چشاشو ازت برداره هلش دادم و کمی عقب رفت _ازاینجا برو داوود داوود:کجا برم؟هنوزم هدیمو ندادم بهشون _نیازی به هدیه تو نیست داوود:مگه میشه هرچی نباشه شوهر خواهرشم _تو هیچی من نیستی هیچ وقتم نبودی به زودی هم از دست این ازدواج مسخره ای که فقط روی کاغداست خلاص میشم.
داوود:ااا اون کار یکم سخته عزیزم فکر که نمیکنی به همین راحتی ولت کنم _اینکارو میکنی وقتی قاضی بفهمه که چه بلاهایی سرم آوردی مجبور میشی که قبول کنی داوود:ولی تو هیچ مدرکی نداری عزیزم که ثابت کنی بعدشم من عوض شدم دیگه اون آدم قبل نیستم خیلی دلم برات تنگ شده آوا _تو هنوزم همون آشغالی هستی که بودی با عصبانیت نزدیکم شد و دستشو گذاشت دور گردنم و محکم فشار میداد.ورود اکسیژن به ریه هام هرلحظه کم کمتر میشد داوود:با بد کسی در افتادی آوا همین فردا میری اون دادخواست طلاق کوفتی رو پس میگیری و برمیگردی سر خونه زندگیت و گرنه من دیگه مسئول اتفاقاتی که قراره بیفته نیستم فهمیدی؟ متین اومده بود بیرون و با دیدنمون اومد سمتمون و دست داوود رو از دور گردنم جدا کرد و پرتش کرد اونور. داوود چون انتظارشو نداشت پرت شد وسط خیابون با همه وجودم اکسیژن رو میکشیدم.