دانلود رمان سایه های تردید از پروانه ایجازی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
غزل، دختری پرانرژی و شیطان، در مدرسهای درس میخواند که خواهرش سپیده نیز دانشآموز آن است. او با یکی از اساتید، آقای پالیزان، همیشه در تقابل است و گاهی او را بهعمد اذیت میکند. غزل یک پسرعمه آرام و کمحرف به نام روزبه دارد؛ درست نقطه مقابل خودش و برادرش سام، که اتفاقاً دوست صمیمی روزبه هم هست. در این میان، شیدا، دختر دایی غزل، دلباخته روزبه است، اما روزبه هیچ توجهی به او ندارد. همین بیتفاوتی باعث میشود که غزل، برای تلافی یا شاید از سر شیطنت، مدام روزبه را اذیت کند. اما همه چیز از جایی تغییر میکند… جایی که آقای پالیزان…
اصلاً مهم نبود چه اتفاقی افتاده؛ مهم این بود که هر چه که بود، اینجا جای اوقاتتلخیاش نبود. دلیلی نداشت تا دلخوریای پیش میآید، تو کاری کنی که همه بفهمند. میدانی اسم این رفتار و حرکاتت چیست؟ نه، نمیدانی! بگذار من بگویم: تو خیلی بچهای! هنوز وقت شوهر کردنت نبود، ولی ما تو را شوهر دادیم. این کارهایی که میکنی اسمش خالهبازیست، نه اقتدار زنانه! فهمیدی؟ حالا قبل از اینکه بیشتر از این خونم را به جوش بیاوری، تمامش کن و برو داخل، مثل آدم بنشین یک گوشه. درِ سالن را باز کرد، انگشتش را به نشانه تهدید تکان داد و ادامه داد: — همه منتظر تشریففرمایی خانم هستند. لطفاً بفرمایید و دیگران را بیشتر از این منتظر نگذارید. با بغض وارد سالن شدم. دلم میخواست گریه کنم، ولی نمیخواستم غرورم را بشکنم و به دیگران، حتی به کیوان، ثابت کنم که جا زدهام.
دخترهی ننر، تا گفتن بالا چشمت ابروست، آبرو و حیثیت همه را برد!” این، هنوز باید عروسکبازی میکرد، نه شوهرداری! بدون آنکه واکنشی نشان دهم، گوشهای دنج را انتخاب کردم تا از همه دور باشم. لحظهای نگاهم با نگاه کیوان تلاقی کرد، اما بیاعتنا نگاهم را از او گرفتم. شیدا آرام کنارم نشست و برای اینکه آرامم کند، گفت: — غصه نخور، همهی مردها سر تا پا یه کرباسن. هر چی بینتون گذشته رو فراموش کن. باشه؟ نگاهش کردم و با صدایی لرزان از شدت بغض گفتم: — نمیتونم شیدا… خیلی سعی کردم فراموش کنم، ولی نشد. همه، بدون اینکه بدونن چی بین ما گذشته، حق رو به اون میدن… دستش را دور بازویم حلقه کرد و گفت: — بیخیال بابا… در گفتوگو با شیدا غرق شدم، و برای لحظاتی، آنچه گذشته بود را کنارش فراموش کردم. سر میز شام، سعیده و رودینا طوری برنامهریزی کرده بودند که من و کیوان کنار هم بنشینیم.
رودینا با مهربانیای که در صدایش موج میزد، گفت: — غزلخانم، از داماد آینده خوب پذیرایی کن. نذار فکر کنه ما میزبان خوبی نیستیم. کیوان تنها با گفتن “شکستهنفسی نفرمایید” پاسخ داد و من سکوت کردم. دستهایم را زیر میز بههم قلاب کرده بودم و غرق در افکارم بودم که ناگهان احساس کردم دستی سرد روی دستانم قرار گرفت. بیتفاوت، دستهایم را بیرون کشیدم و روی میز گذاشتم؛ میخواستم نشان دهم اهل کوتاه آمدن نیستم. بهجای من، رودینا از کیوان با مهربانی پذیرایی کرد. با این حال، ما هر دو فقط با غذایمان بازی میکردیم. نگاهم ناخواسته به روزبه و شیدا افتاد که کنار هم نشسته بودند و گاهی آرام با هم گفتوگو میکردند. دیدن صمیمیتشان خوشحالم کرد. ساعت دیواری دوازده ضربه نواخت و مهمانها کمکم متفرق شدند. قصد داشتم سوار ماشین سعید شوم که سپیده دستم را گرفت.
و به سمت کیوان کشاند و ما را کنار هم قرار داد. — فردا همه توی آپارتمان ما جمعان. من و شهرام منتظرتون هستیم. کیوان با لحنی آرام تشکر کرد و گفت: — مزاحمتون میشیم. سپس درِ اتومبیل را باز کرد و افزود: — پس به امید دیدار. کیوان لبخند زد و جملهاش را تکرار کرد. سپیده وقتی دید من هنوز همانطور ایستادهام، گفت: — غزلخانم! بنده در رو برای شما باز کردم که به زحمت نیفتید. حالا کیوانجون رو بیشتر از این سر پا نگه ندار و سوار شو. لحن آمرانهاش تکانم داد. دلم میخواست لج کنم، اما بیاختیار کوتاه آمدم و کنار کیوان نشستم. اتومبیلهای پارکشده یکییکی با بوق از کنارمان رد میشدند. ماشین ما آخرین اتومبیلی بود که به حرکت درآمد. کیوان خیلی آهسته میراند، آنقدر که برایم غیرقابلتحمل بود. با حرص گفتم: — دلت نمیآد پاتو روی گاز فشار بدی؟ برای لحظاتی در سکوت نگاهش کردم.