دانلود رمان تلخ ترین سفر از بهار دریایی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درباره دختریست که زندگیاش پر از افت و خیز بوده… روزهایی سرشار از امید و شب هایی لبریز از تنهایی. تا اینکه ناگهان، طوفانی سهمگین همهچیز را بههم میریزد؛ خیانت از سوی کسی که روزی همه دنیایش بود. اما درست در میانه همان آشفتگی، نیمه گمشدهاش از راه میرسد… آرام و بیصدا، اما با حضوری پررنگ. عشق میانشان سخت است… پر چالش، پر سؤال، اما به همان اندازه شیرین و آرامشبخش. همانطور که نام دختر هم همین است: “آرام”.
آره خود سامان بعد ازکلی طفره رفتن بهم گفت کنارشه تا زمانی که تکلیف بچه مشخص شه…وای فاطی اگر بچه مال خودش باشه …چی..مهسا تا ابد کنارشه… با ملایمت گفت: _عزیزمن آرام جون…توکه بدتر از اینارو دیدی و کنار اومدی.. چرا باز رفتی سروقتش!؟چرا بی خیال علیرضا وهرجی که به اون مربوطه نمیشی؟؟این مسلم بود که مهسا باهاشه وقتی بخاطر وجود اون این همه اتفاق افتاد وجداشدید میخواستی مهسا کجا باشه؟؟ اشکمو دور کردم: _به سامان گفتم به علیرضا بگو اگر من عاشق نبودم..اونم نبود! _چی بگم…اخه همه حرفام تکراری شدن ..گوشت از این حرفا پُره!ولی خواهری من میدونم سخته میدونم عذابه ولی باید با این شرایط با این وضعی که خودت واسه خودت درست کردی خودتو وقف بدی متوجه ای که؟؟ دماغمو بالا کشیدم وموبایل رو جابه جا کردم: _میدونم میدونم همشو میدونم…
وقتی به نوید بله گفتم باید همه جوره بله باشم …ولی فاطی دست خودم نیست..دستش که بهم میخوره بدم میاد..یادعلیرضا میفتم همین چند روز پیشـــــ…… صدای خش خشی رو از پشت سرم شنیدم…وحشت زده به عقب برگشتم.. اما کسی رو پشت سرم ندیدم..شاید خیالاتی شده بودم به دور برم نگاهی کردم ..خیلی از بقیه دور شده بودم…اونجایی که نششته بودم پشه هم پر نمیزد: _الو چیشدی آرام؟ تو دهنه گوشی گفتم: _فاطی بعد باهات صحبت میکنم باشه؟ به ناچار خداحافظی کردیم از سرجام بلندشدم ومانتومو تکوندم دستی به صورتم کشیدم…وراه افتادم نزدیکشون که رسیدم خاله اکرم با دیدنم گفت: _نوید کو مادر؟؟؟ گیچ نگاهش کردم که متوجه ایما اشاره نامفهوم مرجان شدم: _مگه نوید نیومد پیشت؟؟ نمیدونستم از چی حرف میزنن و چی جواب بدم که ارسلان گوشی به دست اومد.
_نوید بود میگفت واسه کارا شرکت زنگ زدند باید میرفت مامان نگام کرد: _اصلا ندیدیش تو؟ ارسلان به جام گفت: _گفتم که سریع رفته خودش هم گفت که حتی آرامو ندیده و وکلی عذر خواهی کرد…. نمیدونم چرا…چی تو چشمهای مرجان دیدم که دلمو لرزوند..چرا رفتن نوید…مشکوک میزد…..ترسیدم که نکنه بازم اتفاقی در راهه…. اونقدر روزهای خسته کننده داشتم… اونقدر حجم درسایی که باید خونده میشدند ونخوندم زیادشده بود…که غرق فکر بودم واز مسیر اصلیم دور شدم.. صدایی به گوشم میرسید…حتی متوجه نشده بودم که صدا از کیف خودمه قبل از جواب دادن قطع شد..نگاهی به اطرافم انداختم که دوباره لرزید مامان بود: _بله مامان؟ _کجای تو دختر؟ از _حواسم به گوشی نبود دارم میام خونه _خونه نیا قبلش برم یه سر به نوید بزن خونشونه! الان حوصله تنها چیزی رو که نداشتم.
نوید بخصوص بعد از اون اومدن ورفتن مشکوکش: _شنیدی چی گفتم آرام؟ بی حوصله جواب دادم: _واسه چی برم خستم کجا برم ؟ _تو دیگه چه جور زنی هستی که از حال یارش بی خبره بیچاره نوید افتاده تو رختخواب مریضی اون وقت تومیگی برم چکار؟؟؟ _مادر من وقتی مریضه برم چکار؟اون الان به استراحت نیاز داره نه مهمون! با لحنی تند جواب داد: _این حرفا چیه میزنی؟مهمان ؟زن ادم از کی تا حالا شده مهمان ؟ برای رهایی از شروع پند ونصحیت هاش به اجبار وسریع گفتم: _باشه مادر من حق با شماست چشم میرم امری نیست؟ خیالش راحت شد: _نه مادر حواست باشه بدخلقی هم نکن سلام منوهم برسون بگو شرمنده نشد بیام! _باشه چشم خدافظ نفس عمیقی کشیدم وسوار تاکسی به قصد دیدن نوید شدم!!! زنگ در رو فشردم وصدای خاله اکرم اومد: _کیه؟ جلوتصویر رفتم: _منم!