دانلود رمان کافه سن ویتون از نیلوفر قنبری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
پری… دختری که کودکیاش با زخم عمیقی به پایان رسید؛ زخمی که نه تنها بر تن، بلکه بر روحش ماندگار شد. سالها پیش، قربانی تجاوز شد و خانوادهاش از ترس حرف مردم و سنگینی قضاوتها، چمدان بستند و به شهری دیگر پناه بردند. حالا پانزده سال گذشته. پری دیگر آن دختر کوچک و خام نیست. او برگشته… برای انتقام. در مسیر برگشت به تهران، درست وقتی فکر میکرد به لحظهی تسویه حساب نزدیک میشود، اسیر باند قاچاق انسان میشود. اما با جسارتی بیمانند، موفق به فرار میشود و در میانهی راه با دو زن مرموز آشنا میشود که او را به خانهشان میبرند. ماهان، برادر یکی از آن دو زن، یک مأمور امنیتیست. او هم در تعقیب «محراب» است… همان مردی که پری به دنبالش آمده. و حالا، سرنوشت این دو را کنار هم قرار داده. انتقام و عدالت، دست در دست هم…
اونی که بیچاره و بدبخته فعلا تویی. -یه کاری میکنم آرزوی مرگ واست شیرین بشه. -هه، ببند بابا. گوشم از این نفرینا پره. -پس بدون که خیلی زود ِ آه این بچه ها دامنتو میگیره. خسرو تشر زد: -خفه بابا. واسه من نطق نکن که سرمون خیلی شلوغه. اشاره ای به انگورها کرد و یکی از حبه هایش را کَند و گفت: -انگور رو اینجوری میذارین تو دهنتون. حبه ی انگور را توی دهانش انداخت و بدون اینکه آن را بجود، قورتش داد و گفت: – بعد اینجوری قورتش میدین. گفتم: -چی بشه اون وقت؟ خسرو گفت: -میترا واست میگه. -این شاممونه؟ نسرین گفت: -هم آره، هم نه. آره چون چیز دیگه ای نداریم، نه چون قراره با خوردن این انگور تمرین کنید. -یعنی چی اون وقت؟ آخه انگوری به این درشتی رو چجوری قورت بدیم؟ خسرو حرفم را قطع کرد: -فقط همون کاری رو بکن که ازت خواستم. فضولی موقوف.
غریدم: -خب عین آدم بگو واسه چی باید انگور درسته قورت بدم؟ بعدشم دستام بسته س. این دو تا بچه گشنه ان. این چیه آخه؟ اما امیرعباس و سارا از گرسنگی با ولع افتاده بودند به جانِ انگورها. طفلکی ها! نسرین لگدی به پای سارا زد: -اوی! درست بخور. اون جوری نه بچه. درست قورتش بده. فریاد زدم: -هوی! واسه چی جفتک میندازی الاغ؟ بچه رو چرا میزنی؟ نسرین اخم کرد: -میبندی دهنتو یا نه؟ توپیدم: -تو ببند آشغال، زورت به یه بچه رسیده؟ نسرین فورا خودش را انداخت روی من و موهای بافته ام را از زیر شالم بیرون کشید و توی چنگش گرفت: -خیلی زر زر میکنی من پری. بخور تا نکشتمت. خسرو گفت: -نسرین ولش کن. بچه ها قرار نیست اون کارو بکنن که. فوری گفتم: -کدوم کارو لعنتی؟ چی کارِ این دو تا بچه داری؟ بذار برن. -اون موقع که ننه ی بی عرضه شون ولشون کرده بود تو کوچه، باید فکر الان بچه هاشونو میکرد.
نسرین موهایم را دور انگشتش تاب میداد و میکشید. -جیغ زدم: -ولم کن آشغال! خسرو گفت: -ولش کن نسرین. صداش رو مخه. نسرین موهایم را رها کرد و لگدی محکم نثارِ پهلوی راستم کرد. دردی جانکاه توی پهلویم پیچید. خسرو رو به میترا گفت: -میترا حالیش کن چموش بازی در نیاره که بد میبینه. بهش بگو اگه می خواد زنده بمونه لال بشه. نسرین و خسرو دست هایمان را باز کردند. خسرو گفت: -یادش بده چجوری انگورا رو بخوره. با خشم فریاد زدم: -واسه این دو تا بچه غذای گرم بیار. پتو بیار براشون لعنتی. نمیبینی اینجا سرده؟ نسرین گفت: -به خدا خیلی زبونت درازه، عجیب دلم میخواد ساتوریش کنم. دیگرنایی برایم نمانده بودتاجواب شرا بدهم. باید انرژی میگرفتم. نگاهی به خسروکردم که با گونه هایی گل انداخته داشت دست های میترا را باز میکرد پس هنوز هم دوستش داشت. میشد رویش حساب کرد برای فرار.
خسرو قول داد برای بچه ها پتوی گرم و کمی غذا بیاورد. حسکردم خسرو هنوز کمی آدمیت تویوجودش داشت. آن دو که از اتاق بیرون رفتند، چند حبه از آن انگورها خوردم. کمی که انرژی گرفتم، رو به میترا گفتم: -میترا این خسرو چی میگفت؟ انگور درسته قورت بدیم که چی بشه؟ -پری انگورا رو نجو. درسته قورت بده. – ول کن بابا از کجا میخوان بفهمن تو دهنِ من چه خبره؟ نمیبینن که. -چرا میبینن. اون بالا رو ببین. سرم را به جایی که میترا اشاره کرده بود چرخاندم. چرا متوجه آن دوربینِ کوچک نشده بودم؟ -چرا زودتر نگفتی لعنتی؟ همه حرفامونو شنیدن که. -نترس صدامونو ندارن. اونقدرام امکانات ندارن. نفس راحتی کشیدم. -نگفتی! قضیه ی این انگورا چیه؟ میترا نگاهی به انگورهای درشت توی بشقاب کرد: -باید تمرین کنیم. -یعنی چی؟ -موادو جاسازی میکنن توی کیسه های کوچیک اندازه همین انگور.