دانلود رمان افسونگر از هما پور اصفهانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رمان درباره دختری به نام افسونه است که زندگی سخت و پر رنجی دارد. پدرش همیشه او را آزار میدهد و برادرش رفتارهای خشونتآمیز و تعارضآمیز نسبت به او دارد. در یکی از روزهای تلخ، برادرش به طور جدی به افسونه آسیب میزند و در همان شرایط آسیب، افسونه با دنیل، وکیل برجسته و سرشناس انگلیسی، آشنا میشود. این دیدار نقطهای است که مسیر زندگی یا تغییر میکند و راه تازهای پیش رویش باز میشود…
– چند لحظه صبر کن دوروثی! دایه هم که تازه به جمع پیوسته بود گفت: – دوروثی جان، ادب حکم می کنه دنیل خودش افسون رو به همه معرفی کنه. دوروثی با صورتی که کمی قرمز شده بود گفت: – پس من می رم پیش بابا، زود بیا پیشم … حرفش که تموم شد دوباره با تحکم گفت: – خیلی زود! دنیل سری براش تکون داد و دوروثی رفت. دایه زد سر شونه دنیل و گفت: – زود باش دنیل، همه به شما خیره شدن … دنیل دستش رو انداخت دور کمرم، نمی دونم چرا حس کردم کمرم رو کمی فشار داد. دوست داشتم از زیباییم تعریف کنه. اما هیچی نگفت، بدون حرف راه افتاد بین مهمونا و تک تک منو به همه معرفی کرد. اون هم با عنوان یکی از آشناهای قدیمی خونواده. اخماش بدجور در هم بود. هنوزم از چیزی که توی چشمام دیده بود ، شب چرخ و فلک سواری ، دلخور بود انگار! سعی کردم بیخیال اخماش بشم.
خدا رو شکر که منو دوست خونوادگی معرفی کرد. اصلاً دوست نداشتم همه منو به چشم دختر دنیل نگاه کنن. سعی می کردم لبخندم از صورتم پاک نشه. نگاه مردها پر از هرزگری بود، اینو خیلی خوب حس می کردم. بعضیاشون با بی شرمی منو می کشیدن توی بغلشون و چند لحظه نگهم می داشتن، اگه دنیل اخطار نمی داد که دیره و باید با بقیه هم آشنا بشم، شاید منو دست مالی هم می کردن، حرف همه شون هم بدون استثنا این جملات بود: – چه شاهزاده زیبایی! – چه دختر فوق العاده ای ! – چه زیبایی وحشی ای! و هر بار حس می کردم قیافه دنیل به طور عجیبی غمگین تر و گرفته تر می شه. شاید یاد مامانم افتاده بود اینکه اجازه نداده بود پدرش با مادرم توی این مجالس بچرخه و فخر بفروشه! پسره عوضی! این آروز رو توام باید به گور ببری درست مثل بابات! معرفی مهمونا تموم شده بود که ادوارد اومد سمتون و گفت: – دنیل …
می شه با دخترت برقصم؟ دنیل بدون اینکه جواب ادوارد رو بده چرخید سمت من و گفت: – دوست داری برقصی؟ خودمو کشیدم بالا و در گوشش گفتم: – من دوست دارم با تو برقصم، اما … تو متعلق به دوروثی هستی! پس ادوارد یه غنیمته! اخمای دنیل بیشتر در هم شد. چند روزی بود که لبخند روی لباش ندیده بودم. فقط اخم و اخم! بهش مهلت ندادم بیشتر از این ابروهای در هم گره خورده اش رو به رخم بکشه. چشمکی زدم و خواستم برم سمت ادوارد که دستم رو کشید و گفت: – برای چی اینقدر آرایش کردی؟ با تعجب گفتم: – آرایش؟ اما جز یه ریمل و یه رژ لب چیر دیگه ای استفاده نکردم! با کلافگی گفت: – پس چرا اینقدر خوشگل شدی؟ قیافه ام از هم باز شد، دوست داشتم بخندم ، خواستم جوابشو بدم که ادوارد دوباره گفت: – افسون جان … من منتظرم! باز نصیب دنیل فقط یه چشمک شد. رفتم سمت ادوارد و گفتم: – با کمال میل!
دستش رو جلو آورد و گفت: – باعث افتخاره پرنسس من! دستم رو گذاشتم توی دستش و هر دو رفتیم وسط پیست. خیلی بلد نبودم مجلسی برقصم، صادقانه گفتم: – آقای ادوراد … سریع گفت: – می شه منو ادی صدا کنی؟ حرف عوض شد و نشد بهش بگم خیلی خوب نمی تونم برقصم. البته اونم زیاد نمی رقصید. بیشتر داشتیم سر جامون تکون می خوردیم. بدجنس شدم، دلبرانه لبخند زدم و گفتم: – صمیمیت به این زودی خطرناک نیست؟ فشار دستش روی کمرم شدت گرفت و گفت: – با ادوارد باشی هیچی خطرناک نیست … همون لحظه چشمم افتاد به دنیل و دوروثی که اومدن وسط و مشغول رقص شدن. اخمای دنیل هنوز در هم بود، دوروثی داشت در گوشش حرف می زد اما قسم می خورم که دنیل اصلاً نمی فهمید اون چی داره می گه. ادوارد پرسید: – باور می کنی؟ نگاه از دنیل و دوروثی گرفتم و گفتم: – کم کم بهم ثابت می شه …