دانلود رمان کافه کوچه از فرزانه صفایی فرد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
لیلی دختریست با ذهنی پر از رنگ، خیال و قصه؛ دختری که واژهها را جان میبخشد و از رویاهایش داستان میسازد. او با امیدی خاموشنشدنی مینویسد، میپروراند و میخواهد هر خیال، روزی ردای واقعیت بر تن کند. در جستوجوی کاری تازه، قدمش به کافهای میافتد که گویی جادویی ناپیدا در هوا جاریست؛ و آنجا، با دیدن جملهای ساده اما مرموز، جرقهای در دلش شعلهور میشود: “میانهی تقدیر… حوالی شفق” از همانجا، تقدیر لیلی دیگر آنی نبود که بود…
به مغزم دستور می دهم تا سکوت کند. نگاهم را برمی گردانم و یک “به تو چه” ی دیگر هم نثار خودم می کنم. خجالت بکش عقل آدم که نباید توی چشمانش باشد و یک بی شخصیت هم ضمیمیه اش می کنم و شرمندگی که از سر و رویم آویزان می شود دست از سر خودم بر می دارم و اجازه می دهم مشغول خوردن کیک و چایم شوم. آدرس و شماره تلفن دو تا از آگهی هایی که البته خیلی هم امیدی بهشان ندارم چون نمی دانم پنج سال سابقه را از کجایم باید در آورم، در دفترچه ام یادداشت می کنم تا فردا در ساعت اداری تماس بگیرم. آرام کش و قوسی به تنم می دهم و خسته از خواندن این همه آگه ِی بی فرجام، روزنامه را دوباره لوله کرده، در کیفم می چپانم. نمی توانم بیش از این با میلم برای دید زدن آن یادداشت مقابله کنم. از پشت میز بلند می شوم. تابلو نزدیک همان میزی ست که آن پسر و آنشرلی پشتش نشسته بودند.
که البته حالا جای آنشرلی را پسر دیگری پر کرده. انگار این یارو از دوستانشان است. چون تمام کارکنان کافه یکی یک دور مقابلش نشسته و خوش و بش کرده بودند. در نگاه اول نه یادداشت رمزآلود را می بینم نه یادداشت خودم را. روی پنجه ی پا می ایستم و چشم غره ای حواله ی یادداشتی می کنم که نیمی از ما ِل من را پوشانده. _ چه خبر از این یارو مارکوپولو بالاخره فهمیدین کجاست؟ _ آره بابا دیروز بالاخره سروکله ش پیدا شد… هر جا بره دوشنبه ها همین جاست. یادداشت مزاحم را کنار می زنم و به دنبال آن نقشه ی تقدیر می گردم. _ واقعا گوشی موشی تو بساطش نیست؟ _ نه _ اداشه. هیچ تلاشی برای اینکه مثلا گوش هایم نشنوند، نمی کنم چون دلیلی هم ندارد. _ نه بابا کلا تو این فازا نیست. _ تو فا ِز خل و چلیه _ بچه باحالیه… باید بشناسیش اونوقت دیگه برات عجیب نیست.
نقشه ی گنج پیش چشمانم نمایان می شود “شاید یه روز… تقدیر تو رو به من برسونه” اینکه دستم بالا می رود و نقشه را برمی دارد و بعد هم بی هیچ جلب توجهی برمی گردم و بعد از حساب و کتاب از کافه خارج می شوم، احتمالا که نه بی شک تحت فرمان عقل و منطق نیست! … شفق… همین کوچه” ِلی “میانه ی تقدیر… حوا کوچه که همان کافه بود و شفق هم اگر معنی ماواریی نداشت می شد غروب و حوالی اش. اما میانه ی تقدیر یک چیز کوفتی بود که رمز گشایی نمی شد. _لیلی بیا ظرفا رو بشور واقعا می خواهم بدانم که کسی میان رمزگشایی های پورآرو و شرلوک هم از آنها می خواسته که ظرف ها را بشویند؟ سرم را به تاسف برای خودم و این بستر نامناسب برای شکوفایی تکان می دهم و بلند می شوم. خب آن دو شرکت هم آب صافی پاکی را روی دست هایم ریخته و از همان پشت تلفن گفته بودند.
که حالا اگر دوست داری می توانی فرم ها را پر کنی، شاید شاید فرجی شد. درواقع یک جوری که انگار بگوید نیایی خودت سنگین تری. همین می شد که مامان فکر می کرد دخترش دارد عاطل و باطل می گردد و برای منحرف نشدن از مسیر مستقیم باید دستش را بی جیره و مواجب جایی میان آشپزخانه بند کند. مامان طبق معمول مشغول بشور و بساب است. خب البته که مجید و زنش مرتب به خانه ی ما رفت و آمد دارند و این مراسم هر باره ی همت به تکاندن ِر مامان برای آمدن آنهاست، اینبار اما با شور عجیبی کم خانه بسته که کمی برایم عجیب می آید. _ ملکه ی چلغوزستان قصد نزول اجلال داره که باز افتادی به جون خونه؟ بر خلاف انتظارم با شادی و شعف به سویم می گردد و می گوید: _ مودب باش عمه خانم. تیر کلامش همچین جگرم را پاره پاره می کند که لحظاتی همینطور نگاهش می کنم.