دانلود رمان جایی نرو از معصومه آبی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
کیانمهر، مردی که هنوز در کودکیاش جا مانده؛ نه از سر لوس بودن، که از زخمی بهجا مانده از سالهایی که کودکی برایش مفهومی نداشت. تنهایی رفیق همیشگیش شده… اما حالا دلش به دختری بند میشود که دنیایش با او زمین تا آسمان فرق دارد—ترانه. آیا ممکن است این دو جهانِ دور از هم به هم نزدیک شوند؟ آیا ترانه هم دل میبازد؟ باید منتظر ماند…
– یه بار دیگه هم بی خیال شو این بار به خاطر ساماگه ازت خواست حرفی بزنی، نظری بدی درمورد این عمل … بگو راضی ام اصلا … اصلا بگو … بگو …. دستی به موهام کشیدم و با سردرگمی ادامه دادم: – بگو که پول این عمل، پول خودت … پوزخندی صدا دار زد و گفت: … – چطوری؟ اگه پول برای این عمل داشتم که دیگه برای آزادی پدرم صیغه ی تو نمی شدم . دستهام رو به یقه اش رسوندم و چنگ زدم به لباسش به خودم نزدیکش کردم صورتم با صورتش فقط ۱سانت فاصله داشت، خیره توچشم هاش گفتم انقدر به روم نیار … فهمیدی؟ باهمون پوزخند گفت: – پس خودت میدونی چه کثافتی هستی؟ غمگین بهش نگاه کردم. می دونستم … خیلی خوب میدونستم چه کثافتی هستم … تواین فاصله بی قرار بودم … بی قرار حضورش … بی قرار نفسش … این بی قراری باز کار دستم داد!
بی اراده لبم روی چونه اش نشست، آهسته گفتم: – آره … میدونم …. سکوت کرد، آهی کشیدم عقب نشستم … به چشم های وحشت زده اش خیره شدم و گفتم: – بگو پول این عمل از وامی که مدتها قبل باضمانت شرکت هر کدوم از کارمندها درخواستش رودادن … بگو تازه نوبتت شده …. اگرم پرسید چرا منتظر این وام برای آزادی پدرت نبودی دقیقا همین دو دلیل رو بهش بگو،یک اینکه کافی نبود د و اینکه نمیدونستی کی نوبتت میشه.. فهمیدی؟ … اصلا بگو من گروکشی کرده بودم. راضیش کن عمل کنه فهمیدی؟ با صدای لرزونی گفت: – داداش منم انقدر خر که بگه عر عر باور کردم! باورم نمی شد! این دختر حتی وقتی که می ترسید هم دست از کل کل بامن برنمیداشت! فقط خنده ی کوتاهی کردم و رهاش کردم، دستی به چونه اش کشیدم که لحظاتی پیش بدون اراده بوسیده بودمش.
با تموم محبتی که داشتم نگاهش کردم و گفتم: – نه … ساده نیست، خرنیست… اتفاقا خیلی با هوش و ذکاوت … ولی تو قدرتش رو داری که راضیش کنی … من میشناسمت ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم هیچکس نبود کسی نبود که بغلم کنه …. سردم بود سرم رو زیر پتو کردم و تنها از بینش چشم هام رو بیرون دادم تا بتونم ببینم چه خبره؟ سروصدای بادوبورانی که لای شاخه ها میپیچید و به هم خوردن در خراب ،گلخونه، باعث می شد بیشتر بترسم،سرم رو تو بالش فرو کردم و آروم هق زدم … آهسته ناله زدم: – مامان … مامانی … مامانی میترسم …. ولی هیچکس نبود به خودم جرات دادم از تخت پایین اومدم نگاهم مدام تو اتاق می چرخید، برمیگشت سمت پنجره که هوای قیرگون بیرون رو نشونم میداد … لبم رو با تمام قوا گزیدم که جیغ نزنم مزه ی خون توی دهنم پیچید بادستم پشت سرم دنبال دستگیره میگشتم پیداش کردم.
کشیدمش پایین و همین که در باز شد، هق زدم … پاهام رو روی زمین سرد راهرو گذاشتم و به سمت اتاقشون رفتم . بیشتر درزدم …. بازم خبری نشد … باکف دو دستم کوبیدم لب هام رو به هم فشردم …. در زدم،صدایی نیومد روی در و باصدای ضعیفی باز هق هق کردم … آهسته زمزمه کردم: – مامانی … بابایی … میترسم …. با بایی این بار محکم تر و با تمام قوام کوبیدم … بالاخره در بازشد … علیرضا بود، پدرم … چشم هاش نیمه بازبود،همین که متوجه من شد با اخم گفت – چته؟ آروم دستم رو به شلوارش بند کردم و باصدای ضعیف بچه گانه ام گفتم: – میترسم بابایی … خواب بد دیدم … می ترسم … … همین که دست هام رو دور پاش حلقه کردم و گونه ام رو به پاش فشردم احساس امنیت می کردم، پدرم بود حتی کنارش بایستم برام امنیت بود ولی بازوم رو گرفت و منو عقب کشید، بغض کردم.