دانلود رمان دلیار از mahsoo با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دلیار، دختری که طعم تلخ یتیمی را چشیده، مدتیست زیر سقف خانهی عمویش زندگی میکند؛ مردی که پسری را به فرزندی پذیرفته پسری سختگیر، سلطهجو و بدبین. اما زندگی همیشه در سکون نمیماند؛ کمکم میان دلیار و این پسر اتفاقاتی رقم میخورد که همهچیز را دگرگون میکند…
زود گفت : نه… خب.. زود گفتم : کجا هستی..؟؟ بگو من بیام..؟؟ متعجب گفت : تو..؟؟ چطوری می خوای بیای؟؟ – به راحتی ! با تاکسی.. اسم هتل و بگو.. – آخه… – وسط حرفش پریدم و گفتم : پس برگردم خونه دیگه؟؟؟ نفسش و با حرص بیرون داد و گفت : از دست تو.. بیا هتلِ .. ! – باشه.. الان راه می افتم.. تا میام آماده باش ! – باشه.. مواظب باش.. – باشه.. خداحافظ.. – میگم دلیار..؟؟- بله..؟؟ – بمون من الان زود میام.. – سپهر داری عصبیم می کنی ها.. تا تو بیای طول میکشه! من زیاد وقت ندارم.. من زودتر می رسم ! اومدم.. و قطع کردم و رفتم تا تاکسی بگیرم ! با رسیدنم به هتل از دور دیدمش.. ای جانــــم ! چه خوشگل خوشتیپ شده بود.. شلوار کتان سفید همراه با یه تی شرت یقه دار سفید که دو خط موازی پهن سبز و زرد رو سینه داشت ” به تن کرده بود.. موهای خیس و ژل خوردشم به سمت بالا حالت داده بود..
فقط اون عینک آفتابی پهن لعنتی داشت اعصابم و خورد می کرد !! از تاکسی پیاده شدم و به سمتش رفتم.. با دیدنم چند قدم جلو اومد.. !! به به چه عطری… دستام و به هم قلاب کردم و گفتم : سلام.. عینکش و برداشت و با نگاه عصبی به من زل زد.. منم زل زدم بهش.. بازوم و گرفت و در حالی که پشت سرش می کشید گفت : بیا.. و به سمت نیمکت هایی که در فضای سبز هتل بود بــُـرد ! بی حرف دنبالش رفتم.. من و رو نیمکت نشوند و غرید : این مسخره بازی ها چیه راه انداختی..؟؟ تمام هیکلش رو من سایه انداخته بود و از نظر من فضای رعب انگیزی بود.. با این حال محکم گفتم : اگه می خوای دعوا بگیری من برم.. گفتی می خوای حرف بزنی ! می خوای تموم کنی.. منم واسه همین اومدم.. !! کلافه و عصبی نگاهم می کرد .. دست به کمر د و گفت : به جای این بازی ها بگو از چی ناراحتی..؟؟ چی شده که اینطوری می کنی….؟؟
نور خورشید مستقیم تو چشمم بود.. عینکم و از بالا سرم رو چشمم کشیدم و گفتم : چرا فکر می کنی من ناراحت یا دلخورم..؟؟ – چون بعد از اون روز لعنتی.. بعد از اینکه صدای اون دختره آذین و شنیدی این بازی ها رو راه انداختی.. ! کلافه گفتم : بازی چیه سپهر .. این که تو بهش میگی بازی زندگیمه.. آینده ی منه.. این رابطه و دوستیمون آخرش به کجا می رسه.. ؟؟ که چی بشه.. تازه اگه تو این مدت کسی نفهمیده باشه و نفهمه.. – پس بگو ! تو از حرف دیگرون ترسیدی.. – سپهر.. من حتی روم نمیشه تو چشمای عمو نگاه کنم.. این یه نوع خیانته.. ما تو خونه ش روابط پنهانی داریم و جلو روش یه جور دیگه رفتار می کنیم.. کلافه روش و به سمت دیگه برگردوند و پیشونیش و چین داد و غرید : عذاب وجدان به من نده.. آروم گفتم : ولی این واقعیته.. من خجالت می کشم !
به سمتم برشگت و گفت : دوست داشتن که خجالت نداره.. .. !!! گفتم : سپهر.. آخرش که چی؟؟ دست آورد و عینک و از رو چشمم بالا داد و گفت : می خوام چشمات و ببینم.. و عینک خودش و هم از رو چشمش برداشت.. کلافه گفتم : آخر این قایم موشک بازیا و این کارا چی میشه..؟؟ همانطور نگاهم کرد.. منم منتظر نگاهش کردم.. عاقبت دهان باز کرد و گفت : آخر همه دوستی ها چی میشه..؟؟؟ نیم نگاهی به اطراف انداختم و گفتم : هیچی .. به هم می خوره ! کات میشه.. پوزخندی زد و همانطور که به من زل زده بود گفت : خیلی هاشون هم به هم میرسن.. حرفش تو گوشم زنگ زد.. به هم میرسن؟؟ یعنی.. ؟؟ گفتم : منظورت و نمی فهمم.. نگاهش و به پشت سرم دوخت و گفت : چرا می فهمی…. در سکوت نگاهش کردم !! وقتی دیدم پاسخی نمی ده سری تکان دادم و گفتم : متوجه نمیشم..