دانلود رمان محافظ من از ملی.ر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
نونای قصهی ما دختریست ساکت و خجالتی، دختری که همیشه زیر سایهی مراقبتهای سختگیرانهی مادر و عمویش بزرگ شده؛ آنقدر محافظتشده که انگار هیچ جایی برای خطر یا حتی سؤال باقی نمیماند. اما یک روز، اتفاقاتی پیدرپی همهچیز را تغییر میدهد… نونا میفهمد حقیقت چیزی نیست که تا حالا باورش داشته. دنیا شکل دیگریست؛ پر از راز، سایه و چیزهایی که تا دیروز فقط توی قصهها شنیده بود. در میانهی این تردید و آشفتگی، او وارد زندگیاش میشود… حامی. محافظی با چشمانی مصمم، قلبی بیواهمه و رفتاری خودرأی. مردی که فقط آمده تا از نونا مراقبت کند… اما هر لحظهاش، نونا را بیشتر درگیر خودش میکند. نه فقط بهخاطر قدرتش، که بهخاطر آنچه پشت نگاهش پنهان است: عشق. حالا نونا با دنیایی روبهروست که پر از سؤال است. تو چی؟ آیا به جن و پری باور داری؟ به حضور اهریمن؟ و از همه مهمتر… میتونی از محافظی بگذری که عاشق شده؟
نکنه با اون همه چرندیاتی که بارت کرد بازم دلت پیشش گیره ها؟ با این حرفش لبخندم رو لبم ماسید و دوباره چشمام سوخت چونم لرزیدو دوباره اشکام راه افتاد با گریه گفتم: – دیدی دایه…..دیدی باهام چیکار کرد…..دیدی چیا بهم گفت…..دیدی زد تو گوشم… دایه با چشمای خیس سرم و بغل کردو دوباره هق زدم و با صدای بلندتری زدم زیر گریه بریده بریده گفتم: – به بچمون میگفت توله آرش….میگفت منم مثل مادرم یه…..یه.. نمیتونستم چیزی رو که گفته بود رو حتی به ذهنم بیارم چه برسه به زبونم دایه سرمو بیشتر تو آغوشش فشردو با لحن عصبی همراه با گریه گفت: – می دونم دردت به جونم….میدونم خودم حسابشو میرسم….خودم ادمش میکنم.. سعی کردم نفسای عمیق بکشم تا دوباره حالم بدنشه دایه به زور بلندم کردو من و به اتاق حمام برد خبری از دوش یا وان نبود اما حوض بزرگی درست شده.
از سنگای سفید با رگه های طوسی و طلایی وجود داشت که لبالب بود از اب گرم و گلبرگ های گل های رنگارنگ.. آب رو با عصاره انواع گل های دارویی معطر کرده بودند بی اراده نفس عمیقی کشیدم که باعث شد کمی از آشوب درونم کم بشه.. دایه کمک کرد لباسام رو دربیارم و وارد اب بشم بهش گفتم دلم میخواد چند ساعتی تو آب بمونم و اونم که میدونست چقدر اینجا رو دوست دارم قبول کرد.. – پس من دو ساعت دیگه یه سینی خوراکی برات میارم و توام باید همه رو بخوری.. و بدون اینکه بهم فرصت اعتراضی بده از حمام بیرون رفت نفسم و اه مانند بیرون دادم و به تراس بزرگ روبه روم چشم دوختم بازم رفتار امروز حامی یادم اومدو بازم چشمام سوخت.. به خودم پوزخند زدم چقدر احمقانه تصور میکردم که بعد شنیدن خبر بارداریم خوشحال میشه و تو خیالات مزخرفم فکر میکردم بغلم میکنه.
میبوستم و بعد منو با خودش میبره به اون کلبه دوست داشتنیش.. دستم و روی گونم کشیدم دوباره بغضم شکست و اینبار که دایه نبود تا بهم تشر بزنه که بس کنم با خیال راحت اشکام و به آب دادم.. زیر لحاف نرمم کز کردم و خودم و به خواب زدم تا از دست غر غرای دایه نجات پیدا کنم قبل اینکه دایه با یه سینی پر از خوراکی بیاد سراغم سریع از آب بیرون اومده بودم و بدون اینکه لباس بپوشم رفته بودم داخل تخت.. وقتی اومدو دید که خوابیدم کمی زیر لب غر زدو بعد با گذاشتن سینی روی میز طلاکوب کنار تختم خیلی اروم و بی سروصدا از اتاقم خارج شد احساس ضعف میکردم اما حتی فکر به غذا هم حالم و بد میکرد چه برسه به اینکه بخوام بخورمش.. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان بیدار بودم اونقدر دلم گرفته بود که حتی گریه های فراوونمم کمکی به خوب شدن حالم نکرد..
تو حال خودم بودم که صدای گرومپی رو از سمت تراس بزرگ اتاقم شنیدم روی تختم نیمخیز شدم و با ترس به سمت صدا نگاه کردم اما هوا تاریک بودو چیزی دیده نمی شد.. فکر کردم از ضعف زیاد خیالاتی شدم خواستم دوباره دراز بکشم که با دیدن سایه بزرگی که داشت وارد اتاق میشد روح از تنم رفت، از ترس خشکم زد سایه هر لحظه نزدیکتر میشدو نفس من هر لحظه تنگتر فکم قفل شده بودو حتی نمیتونستم ناله کوچیکی بکنم چه برسه به فریاد برای کمک خواستن.. تمام فکرم کشیده شد سمت اون موجودات وحشتناک و پلید سریع سرمو سمت سنگم که روی میز کنار تختم بود چرخوندم و با ندیدن هیچ نوری کمی خیالم راحت شد.. اما بازم در اینکه یکی مخفیانه اومده تو اتاقم چیزی رو تغییر نمیداد تنها راهی که به شدت هم بچگانه بود به ذهنم رسید اونم این بود که زیر لحاف خودمو مخفی کنم.